صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو



تو خوابم کن
و قهوه بیدارم
و من بین مستی و هشیاری
سرگردانم
این روزهای گنگ

روح وحشی



سکوت را بخوان

همچو آوازی

در گوش هایم 

...

از چشم هایم

بخوان

دلم را

ای که خود ناگفته دانی

حرف هایم را

..

در آغوش ات

پر حرف دارم

در ازدحام واژه ها

بر لبانم

که خواهند گفت با لبانت

یکان یکان

و پر حوصله

.

و سکوت

چه پر صداست


روح وحشی





ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی
ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم
آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده بازار دگر رفتی

مولوی


هیچ چیز انباشته نکن، هرچه که باشد: قدرت، پول، اعتبار، فضیلت، دانش، حتی تجارب به اصطلاح روحانی. اگر انباشته نکنی آماده خواهی بود هر لحظه بمیری، زیرا چیزی برای از دست دادن نداری. ترس از مرگ واقعاً ترس از مردن نیست؛ترس از مردن واقعاً از انباشته کردن زندگی سرچشمه می گیرد. آنگاه چیزهای زیادی برای از دست دادن داری.به آن ها می چسبی.معنی سخن مسیح که می گوید " آنان که در روح فقیر هستند برکت یافته اند" همین است. من نمی گویم که گدا شوید، منظورم این نیست که دنیا را ترک کنید. میگویم در دنیا باش ولی از دنیا نباش. در درون چیزی را انباشته نکن، در روح فقیر باش. هرگز چیزی را تصاحب نکن، آنگاه آماده ای تا بمیری. مشکل در مالکیت است نه در خود زندگی.هرچه بیشتر مالک باشی، بیشتر در ترس از دست دادن هستی.اگر مالک هیچ چیز نباشی، اگر خلوص تو و روح تو با هیچ چیز آلوده نشده باشد، اگر فقط در تنهایی خودت وجود داشته باشی، می توانی هر لحظه ناپدید شوی؛ هر لحظه مرگ بردر بکوبد، تو را آماده خواهد یافت.تو هیچ چیز از دست نخواهی داد.شاید وارد تجربه ای تازه شوی. وقتی می گویم چیزی انباشته نکن، آن را به عنوان یک الزام مطلق می گویم. نمی گویم که چیزهای این دنیا را انباشته نکن و دانش و فضیلت و تجارب به اصطلاح روحانی انباشته کن! نه. من بطور مطلق می گویم: انباشته نکن. مردمانی هستند، به ویژه در شرق که تارک دنیا شدن را آموزش می دهند. می گویند، "در این دنیا هیچ چیز انباشته نکنید، زیرا وقتی مرگ می آید از شما گرفته خواهد شد." به نظر می رسد که این مردمان اساساً طمعکارتر از مردمان معمولی دنیوی هستند. منطق آنان این است: در این دنیا انباشته نکنید زیرا مرگ آن را خواهد ربود، پس چیزی را انباشته کنید که مرگ نتواند آن را بگیرد، فضیلت و تقوا انباشته کنید، شخصیت و اخلاق انباشته کنید، تجربه های روحانی و کندالینی و مراقبه و این و آن را انباشته کنید؛ چیزی انباشته کنید که مرگ نتواند آن را از شما بگیرد. ولی اگر انباشته کنی، همراه با آن انباشته کردن ترس وارد می شود. هر نوع انباشته کردن به نسبت، ترس خودش را با خودش می آورد,آنوقت ترسان خواهی بود. انباشته نکن و ترس از بین میرود. من به شما ترک دنیا را به معنی قدیم آموزش نمی دهم. سلوک من مفهومی کاملاً تازه است. به شما می آموزد که در دنیا باشید و با این وجود از دنیا نباشید. آنگاه همیشه آماده خواهید بود.

پ.ن. هر چه سبک تر ؛ پرواز آسان تر ... شاید واسه همین زندگی تو رو از من گرفت . تو ؛ منو به زندگی متصل کرده بودی و حالا که نیستی تنها نقطه اتصالم ضرورت به انجام رسوندن وظیفه ای که به گردنم نهاده شد... فقط !

حج الوداع


130< +11 خانواده ی ایرانی

120 +1500 خانواده ی دهکده ی جهانی

چه شوق دیداری ...

ولیمه ی مرگ بجای ولیمه ی حج !

...

تسلیت و تاسف فراوان مرا بپذیرید .

سخت اندوهگینم ...

 

روح وحشی

پ.ن. حرف زیاده اما الان وقت نصیحت و نقد نیست . خانواده هایمان عزادارند و نیاز به التیام و همدردی دارند و نه حرف های دندان شکن!

مرهم اگر نمی شوی ... زخم نزن دلشان را

اصلاح شده ...

مادرم شدی

پستان زندگی در دهانم نهادی

و در اوج التذاذ

خود را ز من ربودی

در جیب هایت نهادی

و از من عبور کردی

پستان مرگ در دهانم

خون می مکم از نوک چرکینش

مادرم شدی

و مرا بی قید رها کردی

تا که فربه شود روزگارت

و من پوست بر استخوان جان دهم

 مادرت شدم 

 پستان شعرهایم 

در دهانت نهادم 

به عشق

به دلتنگی

تا که فربه شوند من های تو

بیش

به خون من ...


روح وحشی

دانلود

پیدا شدم پیدا شدم
پیدای ناپیدا شدم
شیدا شیدا شیدا شدم
شیدا شدم شیدا شدم
من او بدم من او شدم
با او بدم بی او شدم
در عشق او چون او شدم
زین رو چنین بی سو شدم
در عشق او چون او شدم

و ...

پ.ن. این آواز محشره ... درود بر استاد که مولوی رو زنده کردند ... سماع ام آرزوست


اینکه فکر کنیم همیشه یکی پیدا میشه که ما رو همونطور که هستیم دوست داشته باشه و همونطور که آرزو داشتیم ؛ به ما عشق بورزه ؛  یه اشتباه بزرگه که باعث میشه بزرگترین شانس زندگی مون رو از دست بدیم .

تجربه ی من میگه فقط یک بار هر کدوم از ما در موقعیت تلاقی با حضور عشق قرار میگیریم که بسیاری از ما با بی توجهی و یا سهل انگاری اون فرصت منحصربفرد رو از دست میدیم . اینکه اون عشق کاملا بی نقص هستش کاملا رویاپردازانه است . نکته ی اصلی اینه که اون خیلی هم معمولیه و ما با وجود این دوستش داریم . این معمولی بودن از نگاه دیگرانه و از دید ما اون کاملا منحصربفرده .شاید برای همینه که اون فقط برای ما طعم عشق رو داره و هیچکس دیگه نمیتونه حسی که ما به اون داریم بهش داشته باشه . عشق دهندگی زیباییه که وقتی دوطرفه میشه یک چرخش بدون توقف انرژی رو موجب میشه .این انرژی ارتباطی به حضور فیزیکی طرفین نداره و میتونه به خودی خود و در مسیر درستش انجام بشه مشروط به اینکه طرفین اون رو بشناسن و هنر عشق ورزیدن رو بلد باشن . اشتباه بعضی از ما اینه که یادمون میره انرژی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه و نقش اصطکاک و اتلاف انرژی و نشتی ها رو فراموش میکنیم . این چرخش بی توقف انرژی زمانی اتفاق می افته که ما اونچه با محبت به ما هدیه شده رو بپذیریم و قدر دان باشیم و در مقابل دهندگی داشته باشیم وگرنه یه روز میبینیم همه چی ازبین رفته ...

بخاطر داشته باشیم عشق به مثابه باغیه که به مراقبت نیاز داره . اگر مدام در حال بهره کشی باشیم و به باغ نرسیم به مرور خشک میشه . حتی عشق غریزی مادر به فرزند چه برسه به عشق های دیگه . ضمانت پایداری عشق در مراقبت از اونه !

روح وحشی


منم گاهی دلم میخواد به حد مرگ درد ؛ مست کنم . اما وقتی پای عمل می رسه از اینکه برای آروم کردن خودم دست به فریب بزنم و مسکنی عمل کنم منصرف میشم . فکر میکنم بهتره بجای الکل به مراقبه پناه ببرم . نوشتن برای من همین حکم رو داره اما بازم ذهنم درگیر میشه . 

دوستی می گفت تنهایی یعنی رسیدن به نوعی پوچی . یعنی پای هیچی در میان نباشه .نه هنر و نه هیچ مشغله ی ذهنی . یعنی اینکه اگر بگی من تنهایی رو دوست دارم و بشینی موسیقی گوش کنی و یا ساز بزنی دیگه تنها نیستی .تو هستی و موسیقی ...

اینا همه اش یه معنا داره . تنهایی ؛ نهایت آرامشه و آرامش در گرو یک ذهن کاملا تهی است .همون لافکری که حین ارگاسم رخ میده .

ما از تنهایی فرار میکنیم ... و حجم از خلا ! 

همه چیز در لحظه نهفته است و کسی که بتونه جام لحظه رو سر بکشه به تمام اینها می رسه ...


روح وحشی


میگن آدم های که زندگی رو حس میکنن ازش تراژدی می سازن و اونها که بهش فکر می کنن ازش کمدی می سازن !

به عقیده ی من زندگی یه کمدی تراژدیه . یه طنز تلخ ...

یه اختیار محصور به جبر ...

یه بازی که ما خیال میکنیم میتونیم فیلم نامه اش رو تغییر بدیم .در حالیکه ففط مجاز به فی البداهه های محدود و مطابق قوانین کارگردانیم .

کاری که ما میتونیم بکنیم اینه که ازش لذت ببریم و به کارگردان اعتماد کنیم .

همین !


روح وحشی


سنگینی اشیا بر دوش اتاق

پشت مرا خم می کند

و اندوه در چشم هایم

اتاق را به سکوت می کشد

من و این مکعب گچین

دیریست همدم و همزبان همیم

من سکوت میکنم

او میشنود

او لآم تا کام حرف نمی زند

من از ضجه ی سینه ی پر دردش

گوش های خود را میگیرم

من و این چهاردیواری صبور

رنج ها دیده ایم

در باران های بهاری خیس شده ایم

رازها در گوش هم نجوا کرده ایم

قهوه ها نوشیده ایم و فال ها گرفته ایم

تلاطم روح

هذیان ذهن

سرگشتگی ها

و تردیدهای مرا

خوب تاب آورد

بی آنکه خم به کمرش بیاید

بارکش آشفتگی هایم بود

و من بسیار دوستش می دارم

بعد هر سفر

آغوشش پناهم

و خنکای پوستش

ظهر تابستان موجب تفریح ام

من و این اتاق رازها در سینه داریم


...

روح وحشی

 

بعضی حرف ها هست که به دلایل فرهنگی ؛تابو بودن ؛ رسوم و یا حتی فراموش شدن کمتر گفته شده . خوب یا بد من با خودم و دیگران صریح هستم و تا جاییکه شرایط اجازه بده بی نقاب هستم . یکی از دغدغه هام اینه که هم جنس های من روح وحشی خودشون رو پیدا کنن و اجازه بدن که نفس بکشه . یکی از جاهایی که شدیدا سرکوب شده طبیعت و ماهیت زن بودن هست . در وجه مادر بودن ما مشکلات حادی نداریم . ترس از قضاوت های پر قساوت باعث شده خیلی چیزها مسکوت بمونه و دودش تووی چشم همه بره . یه زن که نتونه زن باشه به مرور روح وحشی اش رام میشه و دیگه نه همسر خوبیه ؛ نه مادر خوب ؛ نه یه زن واقعی ! او تبدیل میشه به ماشین وظیفه که به مرور بازدهی اش هم به عنوان ابزار میاد پایین و قبل از رسیدن مرگ ؛ میمیره !

هر جور قضیه رو نگاه کنیم ابتدایی ترین نیازهای یه زن به عنوان انسان شامل خوردن و خوابیدن و پوشاک مناسب و خانه و عشق هستش . لفظ نیاز جنسی رو به کار نبردم چون ما انسانیم و فطرت ما 3کس به تنهایی رو پذیرا نیست . عشق ملغمه ای از نیازهای جسمانی و روحی و ذهنی است . متاسفانه زن ها به این مورد کم لطفی میکنن و هم به خودشون آسیب میزنن و هم به خانواده ! نیازی که تامین نشه به مرور عقده میشه و روی روان تاثیر منفی میذاره ...وکجا این زن میتونه مادر و همسر و شهروند خوبی باشه ؟!

اشکال دیگه اینه که مردها بجای توجه به این مسئله و کمک به زن ها برای پیدا کردن روح وحشی شون و زنده کردن فطرت زنانه و بالطبع داشتن زنی قوی تر و مهربانتر در کنار خودشون ؛سعی بر سرکوب بیشتر و حتی رام کردن این زن دارند.

مردها فراموش میکنن که یک زن فطرتا مادره و یک مادر ضعیف ؛افسرده ؛ سرکوب شده و بیمار نمیتونه به اونها عشق بده و مرد بی عشق زن ( مادر ،خواهر،همسر؛دختر) چگونه میتونه شاد و موفق باشه؟!

زن ها و مردها حق مساوی از زندگی دارند . نیازها اساسا یکی هستن فقط با نوع جنسیت کمی شیوه ی برآوردنشون فرق میکنه .

انسان ها از زیبایی ؛محبت ؛ احترام ؛رشد روحی ؛ تعامل با همنوعان اندیشمند و فهیم و 3کس و از این قبیل مسائل لذت میبرن . چرا نیازهامون رو سرکوب میکنیم و وقت و انرژی رو روی مسائل غیر ضروری میذاریم وقتی هنوز نیازهای ابتدایی خودمون رو تامین نکردیم ؟! اونقدر درگیر شکم و چشم و هم چشمی و پول شدیم که یادمون رفته کی هستیم و چی هستیم !

خانم ها حتی خودشون هم ارزش های خودشون رو ؛نیازهای ساده ی انسانی و زنانه شون رو فراموش کردن .چطور میتونن از آقایون توقع درک و توجه داشته باشن ؟

اینکه جامعه و فرهنگ یکسری حقوق ابتدایی رو از زنان محروم کرده یک بحثه و اینکه یک زن خودش و شخصا چقدر خودش رو محروم و سانسور کرده بحث بسیار مهم تر !!

ما زن ها اول باید خودمون رو بازیابی کنیم . حقوق مون رو بشناسیم . حقوق انسانی و نه حتی مدنی و شهروندی . بعد محکم و قوی در پی روح وحشی خودمون پیش بریم که بهترین هدایتگر ماست.

تووی مسائل اجتماعی وضع ما بهتره چون تابو نیست اما وقتی پای نیازهای احساسی و جنسی ما وسط میاد کم میاریم . معشوق بودن رو به عاشق بودن ترجیح میدیم .در حالیکه لذتی که در عشق ورزی هست در دریافت اون نیست ...

باید اول تکلیفمون با خودمون روشن باشه و بدونیم دقیقا چی میخوایم و بعد به دنبالش باشیم و یادمون باشه اونچه دیگران از ما میفهمند بستگی به چیزی داره که ما از خودمون بروز می دیم یا همون معرفی خودمون ! و چه چیزی بهتر از خواسته های ما میتونه معرف ما باشه .

من به شخصه هیچوقت ابایی ندارم که بگم مرد محبوب من در وجوه فکری و روحی و جسمی و حتی سطح سواد و معلومات و رفتار اجتماعی به یک اندازه باید مطلوب باشه . سهمی که برای جسم او قائل هستم کمتر از روح او و اندیشه و توانمندی های او نیست . اگر مردی در همه ی وجوه مطلوب باشه و جسم اش من رو جذب نکنه قطعا نمیتونه من رو راضی کنه ! من بعنوان یک انسان خواسته ها و نیازهامو ندید نمیگیرم اما در حد امکان مدیریت اش میکنم و از زیبایی لذت میبرم ... این مسائل ربطی به جنسیت نداره و مسائل کاملا انسانیست !

اما همین مرد وقتی مشکل مالی داره ؛ دیوونگی میکنه ؛ گاهی ضعیف میشه و نیازمند مهر و مراقبته هیچ امتیازی ازش کم نمیشه چون ما انسانیم و انسان مدام در حال نوسان هستش و انسان بودن بزرگترین فشاریه که بر دوش ماست ...

خواهش میکنم به روح وحشی و فطرت خودمون احترام بذاریم و دست از سرکوب بیهوده خودمون برداریم . تمام آنچه به ما داده شده نیازمند توجه و مدیریته . احساس و عقل و روح و ...


روح وحشی



مرا به جهنم برید

که او دوست مراست

بهشت را یافتم

دشمن بود

و نگویید کجاست

رازی است با من

که با من بسوخت بی آتش

بهشت من همان ناکجاست

و خاصیت اش جهنمی

میسوزاند

چه سوختنی

مرا به جهنم برید

تا کمی خنک شود این دلم

رگ هایم پر شود از شراب سرخ و جان بگیرد تنم

و سرم ؛ خالی شود از درد و رنج

من بهشت را

خود به چشم خویشتن دیده ام

و در چشمه ی چشمانش آبتنی کرده ام

آتش گرفته ام

سوخته ام

ای وای بر من

مرا به جهنم برید

مست از می نابم کنید

که بی شک 

جهنم مرا دوست تر است

 ...


روح وحشی

دانلود


دل زارم از مرحوم فریدون فرخزاد .مردی بسیار باشعور و با تحصیلات عالیه که مسلط به چند زبان بود و شعر هم میگفت .مردی متواضع از خانواده ی فرهیخته ی فروغی ...

من عاشق صداش و شخصیت اش بودم 

و چه حرف هایی که پشت ایشان گفته شد . ناحق تر از هر ناحق

تقدیم به قهوه خورها




قهوه لحظات استراحت دلچسب و دلپذیری را برای ما با خود به همراه می‌آورد.خواص قهوه از آنتی اکسیدان ها ناشی می‌شود،اولین فایدۀ قهوه، مطمئناً به لطف کافین موجود در آن، مقابله با ضربات شلاقی است. قهوه، هوشیاری، تمرکز و توجه را افزایش می‌دهد. و به طور خلاصه،

ماه مهر نه فقط برای دانش آموزان و دانشجویان و معلمان و مسئولین چنین واحدهایی بلکه برای همه ی ایرانیان آغاز تلاش های مضاعفه و قطعا برنامه های زندگی از حالت تابستانی در خواهد آمد . .

بخصوص والدین ؛ رانندگان وسایل نقلیه عمومی و سرویس ها ؛پلیس و غیره ... بسیار پر مشغله خواهند شد.


برای همه آرزوی شادی و سلامتی و موفقیت دارم .


روح وحشی

پ.ن. پر حرفی های مرا در این چند صباح ببخشید . همچنان خواهم بود اما احتمالا کم رنگ تر و سپاس برای حضور دلگرم کننده ی همه شما عزیزان که بی اغراق بودن یک وبلاگ نویس بند است به بودن مخاطبان .


نام ات را خواندم

راس آغاز پاییز

ساعت ؛  12 را  نواخت

و قطره ای  چکید

از چشم های من

بر لبان زیبایت

به نشانه ی تولد باران

در فصلی محزون

فصلی پر از شوق

فصلی در بطن اش هزاران رنگ

پلک هایم را سپردم به مهر لبانت

پر از شوق بودم

که بار دگر "ماه من " بخوانی مرا

و تو هیچ نگفتی

عجیب دلتنگم یار

دلتنگ تمام آنچه از آن من بود

و تو محرومم کردی

دلتنگ چشم هایت

وقتی در سکوت نگاهم میکردی

نگاهت میکردم

و بی واژه از عشق میگفتیم

قرارمان دیشب بود

راس آغاز پاییز 

و تو نبودی 

...

روح وحشی

پ.ن. و گاهی انتظار همان مرگ است


پاییز

باران

بوی خاک

یورش دل آشوبی

سرایت بغض نمناک آسمان

و لمس دستان دلتنگی

که قلبم را چنگ میزند

اضافه کن ؛ تصوبر محو بوسه ها

آنسوی شیشه ی خیس خودروها

در جاده های سبز

منحا کن بودنت را

از بودنم

به نظاره بنشین

تلاقی شوق رسیدن خزان

و اندوه نبودن ات را

وقتی زادروزت می رسد

و پیش کش در دست هایم میپوسد

پاییز زیبا پر از تحفه های بسیار

می آید

و من بی چشم های تو 

محروم خواهم بود از دیدنش

سومین را ...


روح وحشی


پ.ن... 2 پاییز پر درد گذشت و منی که شیفته ی راه رفتن روی برگ ها و زیر بارانم ؛ هیچ از زیبایی اش نفهمیدم . و این سومین خواهد بود ... :((

امشب خواهم بارید بر شانه ات ... عجیب دلم گرفته ...

وقتی کلاس گیتار رو شروع کردم یکی از فانتزی هام این بود که هم زمان بتونم هم بزنم و هم بخونم . خیلی شانس آوردین با مامانم قهر نکردم وگرنه الان مجبور بودید هم نوشته هام رو بخونید و هم ترانه هام رو گوش کنید و نظر بدید . البته فقط تعریف هاتون تایید می شد ...

آکادمی گوگوش که دم دستم نبود احتمالا برم برنامه شب کوک !

وا چرا ابنجوری نگام میکنید ؟ یه کم رو میخواد که دارم . پارتی هم میجورم . صدا ؟! نه بابا لازم نیست !

یعنی الان من مجبورم صدای مزخرف این شرکت کننده هارو بشنوم و فکر کنم تا آخر برنامه هیچ مویی تووی سر من نمونه ! من موندم این ملت چه اعتماد بنفسی دارن !

شانس آوردیم روزها کوک نمیشن وگرنه باید گوش هامونو گل میگرفتیم !


روح وحشی

پ.ن. داور میگه شما اول برو فن بیان یاد  بگیر ( خوانندگی پیش کش )

مالیات و پول نفت و معادن ما داره کجاها خرج میشه !

دومین تابستان هم بی تو گذشت و چه سخت هم گذشت ...


امسال به کلاس بالاتر می روم اما های کلاس نمیشوم . از امشب باید زود بخوابم تا صبح زود بیدار بشم . شب بیداری پر !

تابستون چاق شدم پس پیش بسوی پیاده روی !

من عاشق ماه مهر هستم و دیدن بچه ها که به مدرسه میرن .

گرگ عزیزم تو هم تنبل شدی و چاق . میدونم بیکاری اما استراحت هم بسه .خب یه پروژه جدید شروع کن یا یه کارب واسه خودت جور کن ...تدریس و معاملات و از این جور مشغله ها . شب زنده داری هم دیگه پر ! شب زود بخواب مثل اون وقت ها که 10 بیهوش می شدی و برنامه ی دویدن صبحگاهی بذار . همونجا دور استخر خوبه ... اینقدرم گوشت نخور .اوره و کلسترولت میره بالا . سیگارم کمتر بکش . عرق بیدمشک هم اگر حلال مشکلات بود که خیام زودتر شروع کرده بود. ( حالا پیش خودت میگی این باز چی داره میگه ؟! خب من حس و حدس هام رو میگم هرکجاش غلط بود ندید بگیر آق معلم خوب من )

شما دوستان گل من هم به فراخور حال به خوراک و جسم و روح تون بیشتر برسید که "پاییز دل انگیز "با عطر خوش برگ ها و رز های زیبا فردا میرسه.

باز هم پاییز و رسیدن ماه مدرسه مبارک ...


روح وحشی

پ.ن. میدونید چیه این توصیه بامزه است ؟

اینکه از تووی رختخواب ارسال شده و نه وسط پارک و در حال دویدن !

از تنبل خونه ی شاه عباس !

نگو بدرود

دانلود

 بعضی ترانه ها همه ی حرف ما رو به سادگی میزنن ...امشب چه دلتنگم یار

یه روزی پیدات می کنم

دانلود

برای من 

دانلود


یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

باز می برند تا که زندانی ات کنند

آدما چقدر تغییر می کنن ...

منی که هیچوقت گریه نمی کردم  در این سالهای اخیر رسوای عالم شدم . بی اختیار وقتی یاد و خاطره ها میاد جلوی چشمم ... وقتی تنهایی میان این همه تن بهم فشار میاره ... وقتی حرفی تووی دلم هست که فقط به یک نفر میتونستم بگم که دیگه نیست ... بغض گلو م رو میفشاره و با وجود تمام سعی و تلاش برای حفظ ظاهر؛ قطره های درشت و گرم اشک روی پهنای صورتم ولو میشن و اطرافیان رو بهت زده و اندوهگین می کنه .

نمی دونم اگر اشک و قلم نبود من چطور میتونستم این رنج دوری و دلتنگی رو تحمل کنم ...

شکایتی ندارم ... همیشه خلاف جهت آب شنا کردم و سعی کردم سرنوشت را تا میشه به رنگ اراده ام در بیارم اما اینبار حتی به خودم اجازه نمیدم که آرزوی برگشت و داشتن دوباره اش به دلم رخنه کنه چون به عکس من ؛ نبودن و نداشتن من آرزوشه و اینگونه آرامش داره .

شرایط سختیه وقتی حتی نمیتونی دلخوش این باشی که دعا کنی و روزی دعات برآورده بشه . سخته که نبودت و گم و گور شدن ات حتی به قیمت این رنج های وحشتناک بشه خواسته ی کسی که از جان برات عزیزتره ...

سخته که سنگدلی و بیتفاوتی ها و سخت گیری ها از طرف او برای تو باشه تاکه خودش آرامش داشته باشه ... هرچند میدونم که علت اصلی ترس از عشق بود ...ترس از مسئولیت و دردهای عشق ... ترس از بهای سنگین عشق و از دست دادن خیلی چیزایی که از نظر من بی ارزش هستن و از نظر او ارزشمند .. 

سخته عاشق کسی باشی که ارزش عشق رو ندونست و برخلاف حرف هاش لگدمالش کرد...

سخته ...سخت


روح وحشی

پ.ن. ناتمام موند حرفام ...اشک امانم رو برید

حاشا مکن دل را

عاشق تر از ما نیست

تنها بگو این عشق

پای تو هست یا نیست ؟!

تو از من مجنون تری یار

من اما رها از عقل

اسیر دل

و چه خوش اسارتی !

تو در چنگ هر دویی

آواره ای و بیقرار !


روح وحشی






وقتی دو روح میشوند

 همه ی دلخوشی هم 

فاصله ها چه حقیر اند

واژه ها چه بی ضرورت

و دلهره ی رسیدن یک رقیب از راه

 می میرد در زهدان شک

که عشق را خیانت معنایی نیست

و جسم را ارزش ...

...

من اینجا

تو آنجا

ما شدیم

بیش از پیش

و هیچ رویدادی

دیوار نخواهد شد دل ما را

..

اشک هایت را

من می ریزم

لبخندهایم را

تو بر صورتت بنشان

.

دوستت می دارم

تا دلی می طپد 

در سینه ی پر درد من


روح وحشی

پ.ن. نازنین بی قرار

از فریب روزگار

خم به ابروت نیار


دانلود

از باده مدهوشم کنید
من همان مجنون مستِ یاغی ام
روزو شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و
یک شب کنار ساغی ام
از باده مدهوشم کنید
در خرقه پنهان میکنم
می راو کتمان میکنم
ترک ایمان میکنم
هی بشکنم پیمان و هی تجدید پیمان میکنم
ترک ایمان میکنم
از باده مدهوشم کنید
پندم ای زاهد مده
با که گویم
من نمیخوام نصیحت بشنوم
آی مردم
پنبه در گوشم کنید
از باده مدهوشم کنید
دردی کشم
بار رفیقان میکشم
پر میکشم همچون همای
در آتشم
ای وای و خاموشم کنید
از باده مدهوشم کنید
با که گویم
من نمیخواهم نصیحت بشنوم
آی آی آی مردم
پنبه در گوشم کنید
من همان مجنون مست یاغی ام
روز و شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساغی ام
از باده مدهوشم کنید


همای

زندگی میکردم ... به هر چی میخواستم رسیده بودم و خودم رو خوشبخت و موفق میدونستم و برای خودم دیگه آرزوی خاصی نداشتم و داشتم مثل بچه آدم گل نازم رو پرورش میدادم . یعنی انگیزه ام فقط یه حس وظیفه ی عاشقانه بود تا اینکه گرگ عزیزم به زندگیم پا گذاشت و تا بیایم بفهمیم چه خبره تووی دام عشق افتادیم . قبلش دوست بودیم نه معمولی بلکه دوست های زیر پوستی اما فارغ از جنسیت رفتار میکردیم تا اینکه به من ابراز عشق کرد.نمیگم ابراز علاقه چون از قبل علاقه بود و چیزی که به زبان آورده شد عشق بود نه حتی یه دوست داشتن معمول ...

کم کم حس کردم اینبار بدجور به دام افتادم طوریکه دلم میخواست علاوه بر گلم برای خودم هم زندگی کنم ... اونقدر که احساس میکردم یک هدیه از طرف زندگیه تا بهم بگه حواسش بهم هست ...

حالا دیگه دلیلم فقط آن دیگری که از بطن من زاده شده بود ؛نبود و من دوست داشتم برای خودم هم زندگی کنم ...

تا اینکه بالاخره با کشمش های فراوانی که با خودش داشت ؛ رفت ! من موندم و نطفه ی عشق که تبدیل شد به درد هجر ...

حالا باز وظیفه ای شدم ... گذران تا بزرگ شدن گلم ... و به هیچ وجه خیال ندارم وقتی از آب و گل در آمد به زندگی ادامه بدم !

پرم از زندگی و بی هیچ افسردگی اما این زندگی غیر از همان وظیفه برام هیچ کار انجام نشده نذاشته و بعدش من هر لحظه آماده ی رفتنم ...

عشق در من هست .. دلتنگی هست...اما کاری ازم بر نمیاد جز دعا کردن برای شادی و خوشبختیش ...

من در مقابل عشق پشیزی ارزش ندارم . درد و رنج هم نوش جانم ...هر چند گاهی بهم فشار آمده و تلخی کردم اما او همه ی منه ...


روح وحشی

پ.ن.1.با تمام وجود حس ات میکنم . حتی لبخندها و اندوه و دردهات رو ... کاش میشد همه ی درد و رنج هات از آن من باشه و خوشی ها از آن تو

پ.ن.2. من که بالاخره یک روز میمیرم پس چرا بی عشق بمیرم ؟! 

هیچی در این زندگی زیباتر از رسیدن به نقطه ی تلاقی عشق و عاشق و معشوق نیست . جایی که میدونی همه رو با هم داری و غیر از اون هیچی نمیخوای ...