زندگی میکردم ... به هر چی میخواستم رسیده بودم و خودم رو خوشبخت و موفق میدونستم و برای خودم دیگه آرزوی خاصی نداشتم و داشتم مثل بچه آدم گل نازم رو پرورش میدادم . یعنی انگیزه ام فقط یه حس وظیفه ی عاشقانه بود تا اینکه گرگ عزیزم به زندگیم پا گذاشت و تا بیایم بفهمیم چه خبره تووی دام عشق افتادیم . قبلش دوست بودیم نه معمولی بلکه دوست های زیر پوستی اما فارغ از جنسیت رفتار میکردیم تا اینکه به من ابراز عشق کرد.نمیگم ابراز علاقه چون از قبل علاقه بود و چیزی که به زبان آورده شد عشق بود نه حتی یه دوست داشتن معمول ...
کم کم حس کردم اینبار بدجور به دام افتادم طوریکه دلم میخواست علاوه بر گلم برای خودم هم زندگی کنم ... اونقدر که احساس میکردم یک هدیه از طرف زندگیه تا بهم بگه حواسش بهم هست ...
حالا دیگه دلیلم فقط آن دیگری که از بطن من زاده شده بود ؛نبود و من دوست داشتم برای خودم هم زندگی کنم ...
تا اینکه بالاخره با کشمش های فراوانی که با خودش داشت ؛ رفت ! من موندم و نطفه ی عشق که تبدیل شد به درد هجر ...
حالا باز وظیفه ای شدم ... گذران تا بزرگ شدن گلم ... و به هیچ وجه خیال ندارم وقتی از آب و گل در آمد به زندگی ادامه بدم !
پرم از زندگی و بی هیچ افسردگی اما این زندگی غیر از همان وظیفه برام هیچ کار انجام نشده نذاشته و بعدش من هر لحظه آماده ی رفتنم ...
عشق در من هست .. دلتنگی هست...اما کاری ازم بر نمیاد جز دعا کردن برای شادی و خوشبختیش ...
من در مقابل عشق پشیزی ارزش ندارم . درد و رنج هم نوش جانم ...هر چند گاهی بهم فشار آمده و تلخی کردم اما او همه ی منه ...
روح وحشی
پ.ن.1.با تمام وجود حس ات میکنم . حتی لبخندها و اندوه و دردهات رو ... کاش میشد همه ی درد و رنج هات از آن من باشه و خوشی ها از آن تو
پ.ن.2. من که بالاخره یک روز میمیرم پس چرا بی عشق بمیرم ؟!
هیچی در این زندگی زیباتر از رسیدن به نقطه ی تلاقی عشق و عاشق و معشوق نیست . جایی که میدونی همه رو با هم داری و غیر از اون هیچی نمیخوای ...