صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیگر شاعران» ثبت شده است

' تن فروشی' در خیابان اصلی شهر

دامن‌اش را بالا کشید و فریاد زد:

من فقط تن خودم را می فروشم

تنها خودم و بس !

اما در همین خیابان میبینمشان

کسانی هستند که تنِ کوه و

تنِ دشت و، تنِ باغچه 

تنِ خورشید و باران را

فروخته و 

بدون شرمساری

بر روی کُرسی شرافت این سرزمین

نشسته اند!


شیرکو بی‌کس




من را بگذارید بمیرد 

.

.

این شهر مرا با تو نمیخواست عزیز

.

.


یک تو این وسط گم شده است 


در ادامه بخوانید / از علی رضا آذر

باز در دام بلا افتاده ام
باز در چنگ عنا افتاده ام
این همه غم زان سوی من رو نهاد
کز رخ دلبر جدا افتاده ام
یاد ناورد آن نگار بی وفا
از من بیچاره، تا افتاده ام
دست من نگرفت روزی از کرم
تا ز دست او ز پا افتاده ام
ننگ می دارد ز درویشی من
چون کنم؟ چون بینوا افتاده ام
بر درش گر مفلسان را بار نیست
پس من مسکین چرا افتاده ام؟
هم نیم نومید از درگاه او
گرچه درویش و گدا افتاده ام
عاقبت نیکو شود کارم، چو من
بر سر کوی رجا افتاده ام
هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو
بر در لطف خدا افتاده ام


+دلت خوش ه ها عراقی جان !
دنیای بدی ه
بهتر بود بجای زجه و آرزوی محال حال خودتو خوب میکردی و قوی میشدی






افسوس که نان پخته،خامان دارند

اسباب تمام، ناتمامان دارند


آنان که به بندگی نمی ارزیدند

امروز کنیزان و غلامان دارند.



 شیخ بهایی


میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
پیمانه نمی‌داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت
بیدادگری شیوه مرضیه نمی‌شد
این شهر اگر دادرس و دادگری داشت
یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی‌ماند
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت
در معرکه عشق که پیکار حیات است




مغلوب، حریفی که بجز سر سپری داشت
سرمد سر پیمانه نبود این همه غوغا


صادق سرمد
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت


گمان مبر که به پایان رسید کار مغان

هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است

چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست

قبای زندگیش از دم صبا چاک است

اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر

دلی که از خلش خار آرزو پاک است

به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی

چو خش مزی که هوا تیز و شعله بی‌باک است


اقبال لاهوری



بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق‌های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید


صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک‌هاش

مسیر نبض عناصر را

به ما نشان داد


و دست‌هاش

هوای صاف سخاوت را ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند


به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را

برای آینه تفسیر کرد


و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر شد


همیشه کودکی باد را صدا می‌کرد

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می‌زد


برای ما، یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم


و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه بشارت رفت

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند


و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم


«دوست» برای فروغ فرخزاد ـ سهراب سپهری ـ مجموعه «حجم سبز»

۸ دی‌ماه ـ زادروز فروغ فرخزاد




✔خلاصه ای از زندگی فروغ فرخزاد در ادامه ی مطلب 


زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
"وازانا" پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.

‍ ‍ 

همه ی

 لرزشِ دست و دلم

 از آن بود

 که عشق

 پناهی گردد،


پروازی نه

 گریزگاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق

 چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

 

و خنکای مرهمی

 بر شعله‌ی زخمی

 نه شورِ شعله

 بر سرمای درون.

 

آی عشق آی عشق

 چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست.

 

غبارِ تیره‌ی تسکینی

 بر حضورِ وَهن

 و دنجِ رهایی

 بر گریزِ حضور،

 سیاهی

 بر آرامشِ آبی

 و سبزه‌ی برگچه

 بر ارغوان

 

آی عشق آی عشق

 رنگِ آشنایت

 پیدا نیست.


+شعری از احمد شاملو در سکانس پایانی فیلم «بن بست» (1977) ساختهٔ پرویز صیاد به بهانه ی بی عشقی امروز و زادروزش




از پشت لحظه ها به در آیید

این روزها که میگذرد

هر روز

در انتظار آمدن ات هستم

اما با من بگو که آیا من نیز

در روزگار آمدن ات ، هستم ؟!



+به یاد قیصر امین پور


جنگ با من‌ و  آن هم مثل دشمن خونی

پیک صلح بودی تو ای نگاه زیتونی

بر منی هنوز اما جز تو جان‌پناهم نیست

رو به من که می‌تازد غربت شبیخونی

بی حضور خورشیدت  برق چشم‌ها را نیز

قتل عام خواهد کرد شب -سیاه طاعونی-

یار یامدد  بفرست گردبادی از چشمت

ورنه میخورد ما را ریگ‌های افیونی


•از حوالی زلفت بار خویش می‌بندند

 بادها که می‌آرند عطرهای ترخونی

من مدینه‌ِی خود را با تو ساختم آری

ای به یمنت آلونک  لانه‌ی فلاطونی

عاشقانه‌هایم را با تو چون قیاس افتد

مثل باغ و آیینه زآن توست افزونی

عشق و تیر بارانش فترتی نخواهد داشت

تا گریزد از پیشش هرکسی‌ست بیرونی


مثل مرغ خوشبختی روی شهر می‌چرخی

تا که را بپوشاند سایه‌ی همایونی


@hossein_monzavy



Barn's burnt down --
now
I can see the moon.

کاه ها سوختند

و حالا

میتوان ماه را دید

 


Masahide
Japan (1657? - 1723)
Buddhist : Zen / Chan


آقای میزوتا ماساهید یک سامورایی پیرو مکتب ذن بودکه در سال 1688 کلبه اش دچار حریق شد و مشوق او شد تا شعرهایی با همان مضمون را بگه .
شعر هایکو مکتب ذن بسیار عمیق بوده و سعی داره افکار بودا رو به گونه ای انعکاس بده . ماه در این مکتب جایگاه ویژه ای داره و نشانه ی بیدار ، روشن یافتگی و ...هستش .
در این هایکو مقصود از کاه ، افکار مزاحم  ، بیهودگی ها ، مصیبت ها و رنج های زندگی هستش که پس از سوختن به ما اجازه می ده حقیقت رو به وضوح ببینیم .
و حالا یعنی لحظه ی اکنون . ناگهان /حالا میتوان ماه را دید .
میشه گفت همان بی ذهنی که ناگهان حاصل میشه و میتوان در لحظه ی حال زیست و به روشن یافنگی رسید.

روح وحشی


یکی از عیبجویان از لیلی عیبجویی کرد و مجنون در جوابش گفت:

ز حرف عیبجو ، مجنون برآشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیده مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو که دانی که لیلی چون نکویست

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند 
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار" 
 تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند 
 این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی  
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست 
 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست 
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنن


فاضل نظری


پیامک صبحگاهی مامان جان ما  :



 

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت

تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

میا بی‌دف به گور من برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نقل یار خاید

بدری زان کفن بر سینه بندی

خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق

بگو از می بجز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یک دم نپاید


مولوی 

دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم
تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم
مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم
به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی معنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم
چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده ام هش را
که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بی دل در این پستم
زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدم های خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم

در طریقِ عشق‌بازی امن و آسایش بلاست

 ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

 ره‌روی باید، جهانْ‌سوزی، نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

 عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
گریه‌ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق؟

 کاندر این دریا نماید هفت دریا، شبنمی



من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بندهٔ آن دمم که ساقی گوید
یک جرعه دگر بگیر و من نتوانم
خیام

اگر دستم رسد روزی که انصـــاف از تو بستانم 
قضای عهد ماضی را شــبی دستی بر افـــشانم

چنانت دوست می دارم که گر روزی فــراق افتد 
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم 
سعدی







ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی
ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم
آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده بازار دگر رفتی

مولوی


تاکی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

***

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو



عطار


مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

 

آنجـا روم کـز اشک غـم دریـا نباشد
غیر از سبو خونین دلی آنجا نباشد

دامـن زمهـر و محبـت کشیـدم کـز مهربـانی
در زندگانی سودی ندیدم

اشک ندامت به چشمم گشودی خوابم ربودی
با آنکه بودی صبح امیدم

رفتـی و آتش زدی محفلم را
چون تار مویت شکستی دلم را

فغان کز محبت نداری نصیبی سرا پا فریبی
می نابی اما به جـــام رقیبی سراپا فریبی

به جز مرغ شب یاری ندارم
به آســودگان کـاری نــدارم

عشق تو باشد به عالم غم من
ای مایــه غــم ببیــن عالـــم من

دردا کـه عشــق آتشیـن جـز خـون دل حاصل ندارد
سرگشته چون موجم ولی دریای غم ساحل ندارد