دلم برای گیلان تنگ است.ای کاش وقت آزاد پیدا کنم . عاشق پاییز دل انگیزش هستم . بی نظیرتر از بی نظیر . وصفش ناممکن . بخصوص اگر باران نیز ببارد و گوشه ای امن آتشی بیافکنی در دلش چوب هاب جنگلی و یک قهوه ی تلخ . موسیقی باران و جرقه های آتش . لرزش تن برگ ها بر درختان صنوبر . پوست خیس و شهوت آلود علف ها که پاهایم را به هم آغوشی سرد می خواند.
در خیال پابرهنه میزنم به بلندی علف ها که مادر وقت نکرده بچیند . دلم هوس پامچال های وحشی را دارد . که بچینم و در میان موهایم بکارم .
شاید معشوق واقعی من گیلان باشد . چرا که از کودکی به هر آنچه از بطن او زاده شد ه عاشق بودم . مادر بزرگ ، دریا ، جنگل و تمشک های وحشی که انگشتانم را می دریدند و من بر لب هاشان بوسه ی عشق می کاشتم ؛ جاده های سرسبزش ؛ مرداب و کانال ها ؛ سپیدرود زیبا که عاشقانه همچو پیچکی بر تنش تاخته ؛ آه شالیزارها و دخترکان شالی کار که با دست و دل بازی خنده هاشان را به خوشه های برنج هدیه می کنند ؛ به ارتفاعات سیاهکل ؛ چای کاری ها ؛بازار ماهی فروشان ؛ بازارهای محلی ؛ گویش و لهجه های زیبای گیلکی و صوت مهربانشان حتی وقتی عصبانی هستند و ...
هر آنچه از این سرزمین است را دوست می دارم ...
دلتنگم . دلتنگ پاییزش
بارانش
و ...
روح وحشی