صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۲۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر احوالات روح وحشی» ثبت شده است



دلم برای گیلان تنگ است.ای کاش وقت آزاد پیدا کنم . عاشق پاییز دل انگیزش هستم . بی نظیرتر از بی نظیر . وصفش ناممکن . بخصوص اگر باران نیز ببارد و گوشه ای امن آتشی بیافکنی در دلش چوب هاب جنگلی و یک قهوه ی تلخ . موسیقی باران و جرقه های آتش . لرزش تن برگ ها بر درختان صنوبر . پوست خیس و شهوت آلود علف ها که پاهایم را به هم آغوشی سرد می خواند. 

در خیال پابرهنه میزنم به بلندی علف ها که مادر وقت نکرده بچیند . دلم هوس پامچال های وحشی را دارد . که بچینم و در میان موهایم بکارم .

شاید معشوق واقعی من گیلان باشد . چرا که از کودکی به هر آنچه از بطن او زاده شد ه عاشق بودم . مادر بزرگ ، دریا ، جنگل و تمشک های وحشی که انگشتانم را می دریدند و من بر لب هاشان بوسه ی عشق می کاشتم ؛ جاده های سرسبزش ؛ مرداب و کانال ها ؛ سپیدرود زیبا که عاشقانه همچو پیچکی بر تنش تاخته ؛ آه شالیزارها و دخترکان شالی کار که با دست و دل بازی خنده هاشان را به خوشه های برنج هدیه می کنند ؛ به ارتفاعات سیاهکل ؛ چای کاری ها ؛بازار ماهی فروشان ؛ بازارهای محلی ؛ گویش و لهجه های زیبای گیلکی و صوت مهربانشان حتی وقتی عصبانی هستند و ...

هر آنچه از این سرزمین است را دوست می دارم ...

دلتنگم . دلتنگ پاییزش

بارانش

و ...

روح وحشی



شب را می دزدم

از آغوش ماه

تن به خنکایش می دهم

و درد را به خواب

دو ستاره  میچینم

گوشواری میشوند مرا

درخشان

پیرهنم از پوست آسمان

پولک های نقره ای

گیسوانم آبشاری سیاه

و چشم هایم لبریز از خواب

تن به آعوش امن شب می دهم

و پلک ها به رویا


روح وحشی



من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بندهٔ آن دمم که ساقی گوید
یک جرعه دگر بگیر و من نتوانم
خیام

دانلود

پشت این پنجره ها دل میگیره

غم و غصه ی دلو تو میدونی

وقتی از بخت خودم حرف میزنم

چشام اشک بارون میشه تو میدونی

عمریه غم تو دلم زندونیه

دل من زندون داره تو میدونی

هر چی بش میگم تو آزادی دیگه

میگه من دوستت دارم تو میدونی

میخوام امشب با خدا شکوه کنم

شکوه های دلمو تو میدونی

بگم ای خدا چرا بختم سیاس

چرا بخت من سیاس تو میدونی

پنجره بسته میشه شب می رسه

چشام آروم نداره تو میدونی

اگر امشب بگذره فردا میشه

مگه فردا بشه چی میشه



پ.ن. اوتقدر به دلم نزدیکه که نیازی به نوشتن های من نبود ...


تو خوابم کن
و قهوه بیدارم
و من بین مستی و هشیاری
سرگردانم
این روزهای گنگ

روح وحشی



سکوت را بخوان

همچو آوازی

در گوش هایم 

...

از چشم هایم

بخوان

دلم را

ای که خود ناگفته دانی

حرف هایم را

..

در آغوش ات

پر حرف دارم

در ازدحام واژه ها

بر لبانم

که خواهند گفت با لبانت

یکان یکان

و پر حوصله

.

و سکوت

چه پر صداست


روح وحشی





ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی
ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم
آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده بازار دگر رفتی

مولوی


مرا به جهنم برید

که او دوست مراست

بهشت را یافتم

دشمن بود

و نگویید کجاست

رازی است با من

که با من بسوخت بی آتش

بهشت من همان ناکجاست

و خاصیت اش جهنمی

میسوزاند

چه سوختنی

مرا به جهنم برید

تا کمی خنک شود این دلم

رگ هایم پر شود از شراب سرخ و جان بگیرد تنم

و سرم ؛ خالی شود از درد و رنج

من بهشت را

خود به چشم خویشتن دیده ام

و در چشمه ی چشمانش آبتنی کرده ام

آتش گرفته ام

سوخته ام

ای وای بر من

مرا به جهنم برید

مست از می نابم کنید

که بی شک 

جهنم مرا دوست تر است

 ...


روح وحشی


نام ات را خواندم

راس آغاز پاییز

ساعت ؛  12 را  نواخت

و قطره ای  چکید

از چشم های من

بر لبان زیبایت

به نشانه ی تولد باران

در فصلی محزون

فصلی پر از شوق

فصلی در بطن اش هزاران رنگ

پلک هایم را سپردم به مهر لبانت

پر از شوق بودم

که بار دگر "ماه من " بخوانی مرا

و تو هیچ نگفتی

عجیب دلتنگم یار

دلتنگ تمام آنچه از آن من بود

و تو محرومم کردی

دلتنگ چشم هایت

وقتی در سکوت نگاهم میکردی

نگاهت میکردم

و بی واژه از عشق میگفتیم

قرارمان دیشب بود

راس آغاز پاییز 

و تو نبودی 

...

روح وحشی

پ.ن. و گاهی انتظار همان مرگ است


یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

باز می برند تا که زندانی ات کنند

آدما چقدر تغییر می کنن ...

منی که هیچوقت گریه نمی کردم  در این سالهای اخیر رسوای عالم شدم . بی اختیار وقتی یاد و خاطره ها میاد جلوی چشمم ... وقتی تنهایی میان این همه تن بهم فشار میاره ... وقتی حرفی تووی دلم هست که فقط به یک نفر میتونستم بگم که دیگه نیست ... بغض گلو م رو میفشاره و با وجود تمام سعی و تلاش برای حفظ ظاهر؛ قطره های درشت و گرم اشک روی پهنای صورتم ولو میشن و اطرافیان رو بهت زده و اندوهگین می کنه .

نمی دونم اگر اشک و قلم نبود من چطور میتونستم این رنج دوری و دلتنگی رو تحمل کنم ...

شکایتی ندارم ... همیشه خلاف جهت آب شنا کردم و سعی کردم سرنوشت را تا میشه به رنگ اراده ام در بیارم اما اینبار حتی به خودم اجازه نمیدم که آرزوی برگشت و داشتن دوباره اش به دلم رخنه کنه چون به عکس من ؛ نبودن و نداشتن من آرزوشه و اینگونه آرامش داره .

شرایط سختیه وقتی حتی نمیتونی دلخوش این باشی که دعا کنی و روزی دعات برآورده بشه . سخته که نبودت و گم و گور شدن ات حتی به قیمت این رنج های وحشتناک بشه خواسته ی کسی که از جان برات عزیزتره ...

سخته که سنگدلی و بیتفاوتی ها و سخت گیری ها از طرف او برای تو باشه تاکه خودش آرامش داشته باشه ... هرچند میدونم که علت اصلی ترس از عشق بود ...ترس از مسئولیت و دردهای عشق ... ترس از بهای سنگین عشق و از دست دادن خیلی چیزایی که از نظر من بی ارزش هستن و از نظر او ارزشمند .. 

سخته عاشق کسی باشی که ارزش عشق رو ندونست و برخلاف حرف هاش لگدمالش کرد...

سخته ...سخت


روح وحشی

پ.ن. ناتمام موند حرفام ...اشک امانم رو برید


دانلود

از باده مدهوشم کنید
من همان مجنون مستِ یاغی ام
روزو شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و
یک شب کنار ساغی ام
از باده مدهوشم کنید
در خرقه پنهان میکنم
می راو کتمان میکنم
ترک ایمان میکنم
هی بشکنم پیمان و هی تجدید پیمان میکنم
ترک ایمان میکنم
از باده مدهوشم کنید
پندم ای زاهد مده
با که گویم
من نمیخوام نصیحت بشنوم
آی مردم
پنبه در گوشم کنید
از باده مدهوشم کنید
دردی کشم
بار رفیقان میکشم
پر میکشم همچون همای
در آتشم
ای وای و خاموشم کنید
از باده مدهوشم کنید
با که گویم
من نمیخواهم نصیحت بشنوم
آی آی آی مردم
پنبه در گوشم کنید
من همان مجنون مست یاغی ام
روز و شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساغی ام
از باده مدهوشم کنید


همای

  ببینید و بشنوید 


آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید

زیر کفنم خمره ای از باده گذارید

تا در سفر دوزخ ازین باده بنوشم

بر خاک من از ساقه ی انگور بکارید



پ.ن. من مست توام ...

خوشا شــیراز و وضع بـی مثالش 
خـــداوندا نگهـــدار از زوالش.

هوا خوبه و دل انگیز .لحظات ناب را مینوشم ... مست بوی نارنج و نغمه ی پرندگان .
زندگی همینجاست 
همین لحظه
نفسی عمیق
و تمام خوشی این ثانیه ها را 
حریصانه و پیوسته
به ریه هایم می کشم 
که تکرار ناممکن است
و رنج در بازگشت به کمین خلوتم
دمی بی یار
در کنار دوست
خوشتر است
تا بی دوست
و در حسرت آن یار دیوانه ی معشوق آزار
...
اینجا به پناه آمده ام
خسته از تمام دردهایی که تو به جانم انداخته ای ...
..
و هیچ

روح وحشی


گاهی لازم است

یک دم

یک بازدم

و انتظار 

تا سرنوشت چه بخواهد

خسته ام

خیلی خسته

نه از دویدن

نه از انتظار

از در جا زدن

از استیصال

دیگر کاری از من بر نمی آید

حتی نوشتن


روح وحشی

پ.ن. احساس له شدگی دارم .

دردش کمتر بود اگر دوستم نمی داشتی اما چگونه میتوان از کسی که به خود جنایت میکند انتظار شفقت داشت ...


ما هر چقدر مهربان و قوی باشیم گاهی دلمون یه شونه ی امن و محکم ؛ یه دست نوازش پر از مهر خالصانه میخواد تا بهش تکیه کنیم و آروم و بی دغدغه باشیم و شاید چند قطره اشک بریزیم . در سکوتی بی قضاوت ...

والله منم آدمم ...

هر کی به من میرسه ازم توقع داره .

تو مهربونی

قوی هستی

منطقی هستی

باشعوری 

با ...

خلاصه چن تا هندونه ی حسن آبادی میذارن زیر بغلت و تو هم مجبور میشی زیر بار اینهمه برچسب محکم وایسی و خم به ابرو نیاری .

اینا یه جورایی ابزار کنترل هستن و کمک شون میکنه از زیر بار مسئولیت انسانی خودشون هم شونه خالی کنن !

ته ماجرا اینه که بهتره لال بشی و بری یه گوشه بیصدا بمیری .. که هیچ کس تووی این دنیا بهت رحم نخواهد کرد و شک نکن سلام ل... بی طمع نیست !


روح وحشی


ای کاش یکی بود که میگفت

 "همه ی آن من از آن تو"

 وقتی که دلت میگیرد

عجیب دلتنگم ...


بعضی وقت ها دلم میخواد یه چن تا لیچار آبدار نثار روح سرگردانت کنم و بگم ...

بگم نامرد

بی معرفت

بی رحم

اما تو فقط یه چیزی و اونم یه ابله دست اوله !

هیچکدوم دیگه توصیف تو نیست ...


روح وحشی

پ.ن.1. اونوقت ببین من چه نوبری هستم که اینجور دلباخته ی تو شدم !!

پ.ن.2. درد همه ی ملت شده خیانت و اینکه یکی میاد عشق شون رو می دزده .درد ما هم اینه که عشق مون یه خل و چل درجه یکه و خودش ؛ خودش رو دزدیده برده ! کاش کل اناث دنیا می دزدیدنش .والله دردش اینقدر نبود ... هیچی ما به آدمیزاد نرفته ! 

جالبشی اینه که علاقه ی گرگ به این روح وحشی بیشتر از علاقه ی اینجانب به گرگه ..

حالا شما مخاطبین فرهیخته ی هزارتوی روح وحشی یک زن لطف کنید و پیدا کنید پرتقال فروش رو ! 



هر ثانیه از هر روز دلم برات تنگ میشه . اگر بیشتر از اینم از دستم بر میامد دریغ نمیکردم .

چی زیباتر از دلتنگ تو شدن تووی این دنیای پر از چشم تنگ میتونه وجود داشته باشه ؟


روح وحشی


ای کاش یکی بود که می گفت

 " همه ی آن من از آن تو "

وقتی که دلت میگیرد .


پ.ن. یادته همیشه میگفتی دلم میخواد همه عمرم رو بدم به تو تا ازش استفاده کنی و کیفی کنی و شاد باشی ...

اما آخرش چی کار کردی ؟

خیلی راحت خودت رو ازم گرفتی ...

به جای شادی اینهمه عذاب و اشک و تنهایی برام گذاشتی !!


پنجره ی چشم هایت ؛ دریچه ای بود بسوی نور و تو ، خود هیچ نمیدانستی ....


روح وحشی

پ.ن. هنوز هم گاهی دنیا را به طعم نگاه تو می چشم 

وقت اندیشیدنم نیز با تو مشورت میکنم

گاهی من ؛ توام 

خود توی بی معرفتت

جایت عجیب خالیست


آشفتگی هایم را

شانه کن یارترین یار

موهایم را بباف

تا که اندوه را

بسپارم به باران

دلتنگم یار

و حریص لبخند چشمانت

به وقت دیدارهایمان

دلتنگم یار

دلتنگ سکوت های شیرینت

به وقت سپردن لب هایت

به مِهر لبانم ...


روح وحشی

پ.ن. ای کاش می تونستم آرزوی مرگ کنم ...کاش حق اش رو داشتم تا روزی هزار بار نمیرم ...



کسی دیگر صدایم نمی زند

"ماه ِمن "

"نازنین ِ من "

کسی که صدایش

سایه ی ، همیشه همراه من است

چه خورشید باشد

چه نباشد

غروبم نزدیک است انگار

در این آسمان غریب

بر پهنه ی بیکران تنهایی

...

کسی دیگر تا سحر

دوستت دارم ها را

بر چشم هایم نمی بارد

مست و لایعقل

..

کسی دیگر

سرزنش نمی کند

دل بازیگوش مرا

که چرا عاقل نیست !

.

کسی دیگر

واژه ی عشق را

بر عطش لبانم

هجی نمی کند

پر از اضطراب ِ نگاه عابرین ...




روح وحشی

پ.ن. ...



نه قفس افاقه می کند

نه قل و زنجیر

این چموش  را

دندان روی جگر

می چینی به جِد

بال های کودک ِخیال را


روح وحشی



کتاب "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی را ورق می زدم.جایی از کتاب نوشته بود :
"روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد.
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام می شود، بهار می آید".

دیدم گوشه ی همین صفحه نوشته ام : "از یک جایی به بعد، حال آدم خوب نمی شود"...
حرفم را پس گرفتم، خط زدم جمله ی خودم را. اصلأ همانی که دولت آبادی گفته...

از یک جایی به بعد، آدم آرام میگیرد، بزرگ می شود، بالغ می شود، پای تمام اشتباهاتش می ایستد، سنگینی تصمیمی که گرفته را گردن دیگری نمی اندازد، دنبال مقصر نمی گردد، قبول می کند گذشته اش را، انکار نمی کند آن را، نادیده اش نمی گیرد، حذفش نمی کند، اجازه می دهد هرچه هست، هرچه بوده در همان گذشته بماند، حالا باید آینده را بسازد، از نو، به نوعی دیگر.

یاد می گیرد زندگی یک موهبت است، غنیمت است، نعمت است،باید قدرش را بداند و.....
همه ی اینها را که فهمید یک آرامشی می آید می نشیند توی دلش، توی روح و روانش.
اینجای زندگی همان جایی است که دولت آبادی گفته اصلا از یک جایی به بعد حال ادم خوب می شود.

نویسنده : ناشناس


بعضی خواسته ها ظاهرش تلخه ولی پر از شیرینیه . همیشه دلم میخواسته راس 60 سالگی کالبدم رو ترک کنم . زندگی پر از رنجه و تنها چیزی که اون رو قابل تحمل میکنه عشقه . همین عشق اگر سرنوشت یاریم کنه منو تا اون سن می کشونه و بعد دیگه رها میشم .

عشقی که بیشتر به یک وظیفه شبیه .وظیفه ی غریزی که طبیعت به ما تحمیل کرده و ما هم بنابر همون غریزه با جان و دل انجامش میدیم .

عملا غیر از این دیگه انگیزه ای ندارم . این سالها هم بگذره و تمام ...

بعضی وقت ها خستگی ها اونقدر عمیقه که تظاهر کردن ها هر چقدر خوب و با کیفیت باشه طوری که خودتم باور کنی سرحالی ، باز هم جواب نمیدن . همه چیز موقته و تو لحظه هارو زندگی می کنی بی اینکه به فردا بیاندیشی .

شادی ها اونقدر سطحی هستن که به نسیمی میرن کنار و چهره ی اصلی روزگارت معلوم میشه .

به امید رسیدن سریعتره 60 سالگی ...

این آرزو هم پر از تناقضه . این سرعت یعنی خوش گذشتن .خوش گذشتن هم با آرزوی حاضر منافات داره .

ما آدما خودمونم نمیدونیم چه مرگمونه ...


روح وحشی

روزهای خوبی دارم مملو از شادی و آرامش :)

شاید کوتاه باشه اما هست .

برای داشتن این لحظه های خوب شکر ...

 

 

روزهاتون قشنگ .

پاییز قشنگ داره میاد ...

روح وحشی


به دو چیز عادت کرده ام ... اگر نباشند تنم مور مور میشود ... اصلا انگار کن که معتاد شده ام به ...

میگرن

و به نبودنت 

 

روح وحشی

پ.ن. ترک عادت موجب مرض است ... پس همچنان نباش که قدر کافی این روزگار مرض حوالتمان نموده است  :|


دیوانگی هایت را نگه دار برای کسی که دیوانه ی توست ...

من برای کسی دیوانگی کردم که مدام عقلش را به رخ ام کشید ...

من هیچ پشیمان نیستم . تو اما شاید پشیمان شوی . 

عیار دیوانگی ها فرق می کند . من بسیار دیوانه ام ... شاید از نوادگان مجنون !

 

روح وحشی


امروز روحیه ام عالیه . وقتایی که کتاب میخونم روحیه ام فوق العاده میشه.. کتاب هایی که باعث میشن به درون خودت بری و خودتو واکاوی کنی .

کتاب های کامو و رولان و کافکا و کوندرا و سخنرانی های اوشو

غزلیات شمس و حافظ

فروغ و نیما و سپهری و شاملو

رمان های مشهور قدیمی

انسان شناسی

و ...

کتاب مثل طوفان سریعا درد و رنج رو با خودش می بره ...به طرفه العینی !

 

روح وحشی

پ.ن. خیلی پر حرفی کردم امروز . کتاب واسه من حکم حشیش رو داره :D


 

یکی از قشنگ ترین تعریف هایی که ازم شده اینه که تو نمیخوای بزرگ بشی ؟ میخوای همیشه نوجوان بمونی ؟

وقتی تووی آینه رگه های سفیدی رو میبینی .وقتی به یه عمر کار و فعالیت و مشکلاتت فکر میکنی و میبینی دیگران غبظه ی روح جوان تو رو میخورن لذت میبری .

نه من نمیخوام بزرگ بشم  :)

بشم که چی ؟

تا وقتی زنده ام عاشقی میکنم . عشق به کارم و پیشرفت و گلم و ...و کسی که برام شد خود عشق .

آره من نمیخوام بزرگ بشم .

مامانم و تو گرگ زیبای من با خوشحالی و افتخار اینو میگید اما دیگران از روی حسد و حسرت !

تقصیر من چیه نه ظاهرم پیر میشه و نه روحم :D

 

روح وحشی

پ.ن. هر جا میرم باید کارت شناسایی ببرم تا باور کنن چندسالمه ;)