صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۲۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر احوالات روح وحشی» ثبت شده است

 

حنای لبخندهایم

رنگ باخته اند 

لطیفه ای برایم بگو

تا بخندم

شاید نامم را

  "دیوانه "

و شنیدنش از زبان تو

با صدایی که آواز پرندگان بهشتی است

وای که چه شوری می افکند

بر دل مرده ام

.

زندگی در چشم هایم

بی فروغ شده

آتشم بزن

مرگ نزدیک است

نفس هایش پس گردن من ...

روح وحشی

پ.ن.بگذار من دیوانه باشم و تو عاقل ... بعد معلوم میشود که چه کسی ضرر کرده است  .عقل حسابگر یا دل ِ بی عقل ِ من !

پ.ن. مرگ را لمس میکنم ... تو چه می دانی از دل من ...تو که سرچشمه ی زندگی هستی .


پاییز میرسد

برگ ها می ریزند

تو که نبودی

کرک و پر من هم ریخت

نمی دانم چطور

همراهی کنم درخت خرمالو را

در سوگ برگ هایش

...

همه ی مرا

باد برد

دلم را چشمانت

..

کارتن خواب ها

فخر میفروشند به من

پیش آنها نیز

از رسوایانم

.

هیچ نمانده  از من

هیچ

 

روح وحشی


 یه ویژگی خوبی که دارم اینه که تووی دیروز زندگی نمیکنم . خیلی زود چیزهایی رو که نمیخوام فراموش میکنم.

روح وحشی

پ.ن. اونی که همیشه تازه است مال دیروز نیست ...


و حرف هایی ست برای نگفتن

حرف هایی که حیات ما بسته به آن است و واژگان قاصر از بیان

...

کلمه ها سرچشمه ی سوتفاهم اند

و چشم ها عاری از پرده و فریب

..

ذهن انباشته از سوال

از تعجب

از گنگی

.

سکوت

سکوت

سکوت

 

روح وحشی


پاییز زیرجُلکی

می خزد به خیالم

بادی می وزد

میان گیسوان بی قید بید

پلک هایم را میسپارم به رویا

دست های کودکی هایم را

می گشایم به شوق

تا سوار بر زمان

طی کنم گندمزاران طلایی را

و موجی باشم

پر تلاطم

آبی آسمان را

 

لاله ای وحشی

می نشانم کنار حسرت سالیان

بر روزمرگی هایم

تا گوشواری باشد سرخ

پر از حس وحشی دشت ها

..

قطره قطره

می چکد لبخند

بر صورتم

لبی می چینم از دهان ستارگان

می خندم

.

ورق می زنم

دیروز را

امروز می خندد به من

 

روح وحشی

 


تن اگر زخمی

راه اگر دور

تو اگر مقصود

من سراپا شوق

راه کوتاه

لب پر از خنده

دست هایم رقص

سینه ام مالامال از عشق

خواهم آمد

به سر

 

روح وحشی


دل ات تنگ می شود

برای خودت

وقتی کم کم می میری

در میان هیاهوی بیهودگی ها

دست می نهی

بر دهان فریادها

چونان که انگار نه دهانی است و نه گوشی

سر باز خواهند کرد

تمام صداها

در دهانی دیگر

شاید چشم

شاید زخم

دل ات تنگ میشود

برای خودت

وقتی کم کم می میری

و اشک های امروز ات

بر مزاری است فردا را

بغض های ات تلنبار میشوند

زیر پوست روزهای در گذر

و تورم این دردهای سرکوب شده

چرکین خواهند شد

پر از نبض رفتن

می گریزی از تمام آینه ها

وهم تلاقی با چشم هایت

و حقیقت نهان پشت تمام صورتک ها

زیرا که کم کم می میری

بی صدا

...

روح وحشی


گیسوانم شب

پیکرم مواج

لب هایم لاله

دستانم خورشید

قلب اما شرحه شرحه

سرد

زخمی

آه بگذریم از چشمانم

دو فنجان خالی از قهوه

بر سر میزی زرد

راست بگو مادر

چند خریداری ؟

چند؟

 

روح وحشی