دل ات تنگ می شود
برای خودت
وقتی کم کم می میری
در میان هیاهوی بیهودگی ها
دست می نهی
بر دهان فریادها
چونان که انگار نه دهانی است و نه گوشی
سر باز خواهند کرد
تمام صداها
در دهانی دیگر
شاید چشم
شاید زخم
دل ات تنگ میشود
برای خودت
وقتی کم کم می میری
و اشک های امروز ات
بر مزاری است فردا را
بغض های ات تلنبار میشوند
زیر پوست روزهای در گذر
و تورم این دردهای سرکوب شده
چرکین خواهند شد
پر از نبض رفتن
می گریزی از تمام آینه ها
وهم تلاقی با چشم هایت
و حقیقت نهان پشت تمام صورتک ها
زیرا که کم کم می میری
بی صدا
...
روح وحشی