صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۱۹۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

شب که می خزد به اتاقم

رویا مرا می خواند

و تو از میان مه

آرام آرام بر خلوتم وارد میشوی

پیش می کشانمت

با چشم هایم

که دوستشان می داشتی

زیر لب زمزمه می کنم

نزدیک تر بیا یار

تا لمس لبانت

با هرم نفس هایم

آه بوسه بماند برای فردا

که آغوش ات بال بگستراند

به پهنای دلتنگی من 

نزدیکتر بیا

سرانگشتانم محتاج اند

به نوازشت

به مرور زنده ی خاطرات

دستانی سرد

صورتی داغ

و قلب یک گنجشک در سینه ای ستبر

 ("خاطرات دمار از روزگارم در می آورد ")

و من می نشانم

بوسه هایی ریز ریز

آرام و صبورانه

بر لبانی مبهوت و لرزان

و تو هیچ

سکوت

و سکوت

آه شب است

رویا پشت در ایستاده

در کمین سکوت

و من منتظر فردا

 

روح وحشی

پ.ن. من ایوب مادینه ام و نه زلیخا ...

       شاید دوباره روی خوشبختی را ببینم و تا آن روز دلخوشم به واژه و رویا .


امروز روحیه ام عالیه . وقتایی که کتاب میخونم روحیه ام فوق العاده میشه.. کتاب هایی که باعث میشن به درون خودت بری و خودتو واکاوی کنی .

کتاب های کامو و رولان و کافکا و کوندرا و سخنرانی های اوشو

غزلیات شمس و حافظ

فروغ و نیما و سپهری و شاملو

رمان های مشهور قدیمی

انسان شناسی

و ...

کتاب مثل طوفان سریعا درد و رنج رو با خودش می بره ...به طرفه العینی !

 

روح وحشی

پ.ن. خیلی پر حرفی کردم امروز . کتاب واسه من حکم حشیش رو داره :D


 

یکی از قشنگ ترین تعریف هایی که ازم شده اینه که تو نمیخوای بزرگ بشی ؟ میخوای همیشه نوجوان بمونی ؟

وقتی تووی آینه رگه های سفیدی رو میبینی .وقتی به یه عمر کار و فعالیت و مشکلاتت فکر میکنی و میبینی دیگران غبظه ی روح جوان تو رو میخورن لذت میبری .

نه من نمیخوام بزرگ بشم  :)

بشم که چی ؟

تا وقتی زنده ام عاشقی میکنم . عشق به کارم و پیشرفت و گلم و ...و کسی که برام شد خود عشق .

آره من نمیخوام بزرگ بشم .

مامانم و تو گرگ زیبای من با خوشحالی و افتخار اینو میگید اما دیگران از روی حسد و حسرت !

تقصیر من چیه نه ظاهرم پیر میشه و نه روحم :D

 

روح وحشی

پ.ن. هر جا میرم باید کارت شناسایی ببرم تا باور کنن چندسالمه ;)


عشق تملک نیست 

قدردانی ست ...

 


یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن...
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!
پرویز پرستویی

 


یعنی راهنمایی بهتر از این ندیدم من :

وقتی تصمیم می گیری یک احساس را به سرانجامی به نام " ازدواج " برسانی، اولین حرکت مفید این است که از خودت بپرسی :
" آیا واقعاً باور داری که تا سنین پیری از سخن گفتن با این زن، لذت 
خواهی برد ؟ " 
" سخن گفتن " و نه " همخوابگی " !
تمامی مسائل دیگر در ازدواج موقت و گذرا است.
تا زمانی که دو نفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند، می شود به عمر ارتباطشان امید داشت ...

- فردریش نیچه 

خیلی خوبه که کسی که دوسش داری و دوستت داره کنارت باشه و موقع سختی ها تکیه گاهت ...مدام قربون صدقه ات بره و محبت بارون ات کنه . اشکات رو پاک کنه و پلک هات  رو ببوسه . موقع آشفتگی و درد محرم دلت باشه .هم فکر و هم دل و هم زبون ات باشه.

اما مهمتر از اون اینه که تو یکی رو دیوانه وار دوست داری . طوری که از همون سهم ناچیزی که خدا از زندگی بهت داده  با کمال میل بگذری تا اون آدم خوشحال باشه ...و اون سهم چیزی نباشه جز خود اون و بودنش ...

آره مهم اینه که با وجود اینکه بینهایت دوسش داری چون تو رو نمیخواد محو بشی و تنهایی عاشقی کنی ... تووی دلت و تنهاییت قربون صدقه اش بری و براش دعا کنی ... اشکات رو قورت بدی و به زور هم شده بخندی و دستت رو بذاری روی زانوت و بلندی شی و بگی ...

خدایا شکرت که حداقل اون به خواسته اش رسید ."نبودن و محو شدن من از زندگیش ".

گاهی میرسی به اینجا و دیگه هیچ کاری ازت بر نمیاد جز منتظر مرگ بودن .

 

روح وحشی

وقتی خورشید داره بی منت میتابه ؛موندن تووی خونه دیوانگیه . وقتی زدی بیرون و زیر نور خورشید جون گرفتی ،تشکر نکردن حماقته ...

هر چی بیشتر قدرشناس باشیم خداوند بیشتر به ما نعمت میده .چون شکر باعث مثبت اندیشی ما و باز شدن در آگاهی به ذهن ما میشه . این آگاهی هم باعث دریافت بیشتر .

اما ما چه میکنیم ؟

مدام غر و ناشکری و زیاده خواهی . اینجوری هیچوقت داشته هامون رو نمیبینیم . فقر در ذهن ماست و نه در بیرون .

و بعضی از ما نعمات رو پس می زنیم ؛نادیده میگیریم ؛ گناه میدونیم و غیره . چون بجای تعمق در معانی برداشت سطحی از اونها داریم .

بعضی هم به حداقل های موجود ؛به مادیات و به زندگی ابتدایی  قانع هستیم و جرات درخواست های بزرگتر رو نداریم .

و ...


وارستگی ، بریدن از اشیا نیست ،
بلکه بریدن از افکار است .
وارستگی ، به امور بیرونی تعلق نمی گیرد ،
بلکه به امور درونی تعلق می گیرد .
وارستگی ، ارتباطی به دنیا ندارد ،
بلکه به خوبشتن مربوط است .
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت ودید که او بر روی تشکی مخملین ، در میان چادری زیبا که
طناب ها یش به گل میخ های طلایی
گره خورده اند ، نشسته است .
گدا و قتی اینها را دید ، فریاد کشید :این چه وضعی است ؟
درویش محترم ، من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنید ه ام .
اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ،
کاملاً سر خورده شدم .
درویش خنده ای کرد و گفت :
من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کند و با تو همرا ه شوم .
با گفتن این حرف ، درویش بلند شد وبه دنبال گدا به را افتاد ،
او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی ها یش رابه پا کند !
بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد .
او گفت :من کاسة گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام .
من بدون کاسة گدایی چه کنم ؟
لطفاً کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیا ورم .
صوفی خندید وگفت :دوست من ،
گل میخ های طلایی چادر من در زمین فرو رفته اند ،
نه در دل من ،
اما کاسه ء گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند !
در دنیا بودن ، وابستگی نیست .
وابستگی ، حضور دنیا در ذهن است ،
و وقتی که دنیا در ذهن ناپدید می شود -
این را وارستگی می گویند .
"اشو


از پرشین بلاگ فرار کردم اینجا .به گمانم بهتره برم وردپرس فقط مشکل اینه که بدون فیل.ترشکن نمیشه !

بعضی آدم ها عجیب خبره هستند در شکستن دل .چونانکه هیچ بند زنی را دیگر مهارت در بند زدن آن نخواهد بود.

اینان دل خود را دل و دل دیگران را قطعه ای گوشت یا شاید هم سنگ می دانند .

چگونه اینهمه تضاد در یک آدم جمع میشود ؟ واقعا نمی دانم !

نوبت دیگران که میشود باید قوی باشتد و خود دار و واقع بینانه پا روی خواسته دل بگذارند .

به خودشان که می رسد هزار راه پنهانی و یا فریبکارانه برای رسیدن به خواسته ی دلشان پیدا می کنند . 

اینان مرا یاد واعظی می اندازند که چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند. (حافظ)

میشنوی ؟ پنهانی ! تا بتوانند ادای انسان ی قوی و خویشتن دار را دربیاورند . اینان به جز مهارت در شکستن دل دیگران در خودفریبی هم تخصص که هیچ ید طولایی دارند !

پ.ن. روزی میرسه که پرده ها می افته و همه چیز آشکار میشه ... تو خالی بودن ادعاها هم ...

گیسوانم

بوی نفس های تو را می دهد

هر بار که شانه میزنم

می بافم

دو تا

به گمانم وقت رفتن

نفس های عاشق ات

لانه کرده در میان گیسوانم

میترسم زمستان که بیاید

کوچ کنند

و من بی هوای تو

زیستن نتوانم

 دوست ترم بدار

گیسوانم نیز تو را عاشق اند یار

نفس هایت را مگیر 

دوست ترم بدار

آه چه حریصم به عطر دهانت

همچو میخواره ای

به شراب ناب

روح وحشی

 پ.ن. آه از عطر نفس هایت که پیچیده ...که لانه کرده در تمام سلول هایم ...با هر نفس که میکشم از این دورترین نزدیک نفس های تو دم و اندوه و آه و حسرت بازدم من است در این هجر طویل


چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چها که می بینم و باور ندارم
چها، چها، چها، که می بینم و باور ندارم
حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید
گو در آید، در آید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر و ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم

در این غم، چون شمع ماتم
عجب که از گریه خوابم نبرده باز
چها چها چها که می بینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم


 



چهار شرطِ خوشبختی:
- زندگی در هوای آزاد
- عشقِ به یک موجود
- فراغت از هرگونه جاه طلبی
- آفرینندگی

- ادگار آلن پو

آدم های محتاط و ترسو ، آنانیکه از باختن چیزهای ظاهری زندگی واهمه دارند  و از روبرو شدن با قضاوت دیگران و سختی های آن وحشت . روزی هزار بار می میرند . خنده هایشان نقابی بر این هراس است . اینان آرامش را در عروسک دیگران بودن می دانند .حوصله ی کل کل با دیگران را ندارند و ترجیح می دهند برای دوری از جنگ اعصاب مطابق دل آنان رفتار کنند . این آدم ها لحظه به لحظه میمرند . اینان خود ِمرگ هستند و در توهم و خیال زندگی  کردن ، میخورند و می خوابند و شهوت های خود را خوراک می دهند.

آدم های جسور و آزاد ، آنانیکه که نقاب ها را باختن و خود بودن را رهایی می دانند ؛ به قضاوت ها بهایی نمی دهند و می دانند این زندگی تکرار پذیر نیست . لحظه به لحظه ی عمر را عمیقا زندگی می کنند . آرامش اینان در مصاف خود بودن است و نه تظاهر و فریب .

 

روح وحشی

پ.ن. سرگشتی راهی ست به رهایی چونان که شک را به یقین و سختی را به آسایش ...

 

حنای لبخندهایم

رنگ باخته اند 

لطیفه ای برایم بگو

تا بخندم

شاید نامم را

  "دیوانه "

و شنیدنش از زبان تو

با صدایی که آواز پرندگان بهشتی است

وای که چه شوری می افکند

بر دل مرده ام

.

زندگی در چشم هایم

بی فروغ شده

آتشم بزن

مرگ نزدیک است

نفس هایش پس گردن من ...

روح وحشی

پ.ن.بگذار من دیوانه باشم و تو عاقل ... بعد معلوم میشود که چه کسی ضرر کرده است  .عقل حسابگر یا دل ِ بی عقل ِ من !

پ.ن. مرگ را لمس میکنم ... تو چه می دانی از دل من ...تو که سرچشمه ی زندگی هستی .


چشم سومم

متولد شد

درست میان ابروانم

بعد از بوسه ی تو

...

دیگر نمیدانم

از زهدان که زاییده شدم

مادر

تو

یا خودم

..

رهایم کردی

همچو طفلی در میان گرگ ها

.

من نیمه ام

نیمه ای رو به زوال

 

روح وحشی

پ.ن. گاهی حس کودکی یتیم رو دارم ... اینها واژه نیستند ... درد هستند ...درد


بعضی چیزا دست خود آدم نیست و چون یه حسن محسوب میشه دو دستی می چسبیش .

من آدم دیروز نیستم . گذشته برام تمام شده . اهل وابستگی هم نیستم .

به جز یه مورد که خودمم گیجم چرا شده لحظه به لحظه ام و فراموش نمیشه چیزی از گذشته رو با خودم حمل نمیکنم .

از دلم نمی ره اونچه از دیده ام رفت اما دیگه دغدغه ام نیست .

اتفاقا حافظه ی خوبی دارم اما کنترل شده ... بی کینه :)

روح وحشی

پاییز میرسد

برگ ها می ریزند

تو که نبودی

کرک و پر من هم ریخت

نمی دانم چطور

همراهی کنم درخت خرمالو را

در سوگ برگ هایش

...

همه ی مرا

باد برد

دلم را چشمانت

..

کارتن خواب ها

فخر میفروشند به من

پیش آنها نیز

از رسوایانم

.

هیچ نمانده  از من

هیچ

 

روح وحشی


یا دعوتش میکنی برای باهم بودن و میگه نه اما بعد تووی تنهاییش میشینه میگه :  وای من چقدر تنهام !

بیماری که شاخ و دم نداره

خجالت

غرور الکی

تظاهر

...

چی بگم والله ؟!!

 

روح وحشی

پ.ن. خداییش کلکسیون بیماری روانی هستیم ما .اونوقت روانشناس ها لبو میفروشن !!

 

پ.ن. گل من وقتی کوچیک بود و بی اجاز بستنی میخورد .می اومد جلوی من با صورتی که همه اش بستنی بود ودستی که رنگی شده بود میگفت :من که بستنی نخوردم !!! 

شترسواری که دولا دولا نمیشه !


یه رابطه ی سالم و خوب ؛دو تا رفیق واقعی ؛اعضای خانواده مهربون با یه جمله ی ساده ببخشید  ویا بایه توضیح کوچیک باز کنار هم خواهند بود.

اما روابط بی ثبات و سطحی با یه نسیم از بین می ره.

کینه و بد دلی

خودخواهی

ذهن دگم 

...

خدا دل همه رو صاف کنه و مارو قدرشناس محبت ها ...

 

روح وحشی

پ.ن. حافظه ی خوب فقط برای بدی های دیگران و خوبی های ما نیست . برای خوبی های دیگران و بدی های خودمون هم هست


کودکان هنگام ترس

می جویند آغوش امن مادر خویش

من نیز خیال بازوان تو را

ترس ها ؛ واقعی اند

پناه دستان تو اما یک رویا

ای کاش عوض میشد جای این دو

یا که این ترس ها می گریختند

به تکرار نام تو

همچو جن و بسم االله

 

روح وحشی


ادب یک جور نقش بازی کردنه  . نقابی که خوشایند دیگرانه و به نوعی نیاز به دریافت احترام از بیرون رو در افراد ارضا میکنه . 

زمانی که دل و زبان یکی نباشه میشه ریا و فریب و اینگونه ادب هیج ارزشی نداره . و متاسفانه ادب همینه !

اما دل های مهربان ؛ ادبی درونی و به زبان شیرین دل دارند که با واژه های ساده و صمیمی و بدون کلمات متظاهرانه ؛ حس خوب محترم بودن و دوست داشته شدن رو به فرد مقابل میده .

ادب یعنی اینکه ببینی اون فرد در غیاب دیگران چگونه حرف میزنه و چگونه می اندیشه .

هشیار باشیم که فریب افراد زبون باز رو خوردن نشان از ضعف شخصیت ما داره  .

بیشنر مراقب خودمون باشیم .

 یه ویژگی خوبی که دارم اینه که تووی دیروز زندگی نمیکنم . خیلی زود چیزهایی رو که نمیخوام فراموش میکنم.

روح وحشی

پ.ن. اونی که همیشه تازه است مال دیروز نیست ...


بعضی از ما گاهی چنان در نقشی که برعهده گرفتیم فرو میریم که خودمون رو فراموش میکنیم و میشیم همون نقش ...

 

روح وحشی


ﺍﯾﻦ ﻃﺒﻊ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ .ﻫﺮﮐﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭ ﺑﺸﻮﻧﺪ. ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺻﺤﺮﺍ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﻨﺪ. ﺑﯽﻗﺮﺍﺭ. ﺑﯽ‌ﻗﺮﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﯼ ﺫﺍﺗﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺁﯼ ...ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺸﻨﺪﻩ ﭼﻪﻫﺎ ﺧﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ!

کلیدر- محمود دولت آبادی


"If you change the way you look at things, the things you look at change."

Wayne Dyer


" یک بار که درک کنی که راه , هدف است و اینکهتو همواره در راهی , نه برای بدست آوردن هدفی ,بلکه برای لذت بردن از زیبایی‌اش و حکمتش , زندگی , تکلیفی بودن را رها کرده و طبیعی و ساده , بذاتهیک نشاط می‌شود . "


شری نیزارگاداتا ماهاراج 

و زمان معیاری است برای رنج و شادی.

هر چه طولانی تر باشد نشان از رنج لحظات دارد.

هر چه کوتاهتر نشان ازشادی و آنگاه که دچار بی زمانی میشوی یعنی اوج لذت ...لذتی ماورایی که به کوتاهی در ارگاسم های روح و در 3کس تجربه میشود .

حضور و آگاهی باعث میشود این ارگاسم منحصر به آن لحظات کوتاه نبوده و روح تجارب زیباتر و طولانی تری از این لذت روحانی را به خود هدیه کند.

روح وحشی

گاهی حماقت می کنی .برای آدم هایی که ارزشش را ندارند وقت و انرژی می گذاری . گاهی اینگونه حماقت ها لازم است تا بدانی هنوز انسانی !

روح وحشی