صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

دم گاراژ بودم یارم سوار شد
دل مسافرین به حال من کباب شد


میرم توو شهر میگردم

پی دلبر میگردم

اگه دلبر نبود

پی همسر میگردم 😆



خواندن شعر مرا به وحشت می اندازد و نوشتن آن مرگی تدریجی ست . مرگی پر از درد ...

اما مگر میتوان شعر نخواند ؟!

و اجتناب از نوشتن وقتی کلمات در تو می رقصند فرار رو به جلوست !


شاید بهتر است که رنج ها را به واژگان سپرد و واژگان را به پرواز ...


مدتی از خود به آغوش مادر گریختم شاید که آرام شوم . بیهوده بود . اکنون منم و این همه خود ...


مادر من واژگانند 

آغوش بگشایید 

این زن گریزپا را

شاید که لبخندی بنشیند بر نگاهش

آغوش بگشایید 

برقصید با من 

در سرزمین خیال

که خیال من واقعی ترین است

واقعیتم باشید ...


روح وحشی

+خفگی در گلوی شعر 

‍ ‍

سه کبریت، یک به یک در شب روشن شد

اولی برای دیدن تمامی صورت تو

دومی برای دیدن چشمانت

سومی برای دیدن لبانت

و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه

به خاطر بسپرم همه را

زمانیکه تو را در میان بازوانم گرفته‌ام ...


شعر / ژاک پرور

متاسفانه نام مترجم را نمیدانم

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی عدم چشم تو را هیچ از ازل می آفرید



وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید



من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی



یک آن بُد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود



وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد



من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی





شاعر: افشین یدالهی


با صدای علیرضا قربانی


+ Wating forever 


تمام آنچه که از انسان باقی میماند

گوگردیست که جعبه کبریتی را کفایت کند

و آهنی تا میخی ساخت

برای حلقه آویز کردن خود


کارل سودنبرگ