صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمان» ثبت شده است


زمان دشمن نیست تا بر آن غالب شد  . زمان متفقی است که باید صبورانه با آن کار و مشارکت کرد .


پس زمانی به موفقیت عظیم دست خواهیم یافت که موقع اش رسیده باشد !


مراقبه و اتصال به خود

سفر درونی

خود آگاهی و شهود 

همه کمک میکنند تا بفهمیم آیا موقع اش هست یا هنوز زود است ...



روح وحشی


همه چیز تکرار لست

از خمیازه های ماه

تا باز شدن چشم های ورم کرده ام

 در رختخوابی که بوی اشک می دهد

از قدم هایی که کشان کشان بر میدارم

بی آنکه زمین را حس کنم

تا رفتن های بی مقصد

تا اشک ها و لبخندها

سلام ها و خداحافظی ها

و تعارف های دروغین

بیزارم از زمان 

که مرا بی اراده می کشاند

تا طلوع ماه را ببینم

از پس پرده ای سیاه

که بین من و تمام تازگی ها حائل است

بادی می وزرد

گاهی

کمی عطر باران را

از تن خاک مرطوب به سوغات می آورد

دل من نیز کمی تازه میشود

روی گونه هایم شبنمی می نشیند

آفتاب کویر تند است

این تازگی و مستی

می پرد از سرم

زود

بیزارم از دل خوشی های پر از ریای روزگار

همه چیز تکرار است

دلهره های من

از آرزویی که با خود

و در میان دلم 

به گور نخواهم برد

اندوهی که به اجبار قورت می دهم

و لبخندی که به دروغ

بر باغچه ی بی گل صورتم می کارم

تکرار مرا به مرگ میخواند

حوصله ام از زندگی سر می رود

وقتی مرا فریب می دهد 

به امیدهای واهی

من از تمام تکرارها خسته ام

دلم هوای تازه می خواهد

بیقراری

و شوق

دلم رقصیدنی می خواهد 

بی اختیار

بر دریاچه ای که نیست

آوازی که هرگز خوانده نشده

و من خواب دیده ام

دلم کسی را می خواهد

نزدیک به نبض چشمانم

وقتی پلک هایم می پرد

کسی که نگفته بخواندم

نشنیده بداندم

مرا دوست بدارد

دوستش بدارم

پروانه وار به گرد شمع زندگی بگردیم

و اگر قرار است بال هایمان بسوزد

با هم بسوزد

کسی که مرا فریب ندهد

و لبانش به دروغ گشوده نشود

دلم عشق می خواهد

از آن عشق ها که در خواب می دیدم

کودکی هایم

خنده هایمان از آن دیگری

اشک هایمان نیز

دلم کسی را می خواهد 

که گونه هایم از اشک پاک کند

و لبخند بنشاند بر صورتم

دلم شور می خواهد

مهربانی

زندگی

خسته ام از بیهودگی تکرارها


روح وحشی


روبروی ساعت رومیری می نشینم . به آن زل میزنم . عقربه ها می چرخند و 6 عصر را نشان می دهند .
لبخندی تلخ می نشیند روی صورتم . عقربه ها باز هم میچرخند بی آنکه به من توجه کنند. ساعت 7 عصر است .
حوصله ام سر می رود . گذشته را مرور می کنم . گریه ام می گیرد . عقربه ها می چرخند .ساعت 8 است.
ساعت 10:45 شب است . من آبی به صورتم می زنم . چای می ریزم . موسیقی پخش میشود و تکه ای شیرینی در بشقاب من است . شعری می خوانم . شعری که دلم را می نوازد . عقربه ها می چرخند .
ساعت 11 شب است و من بیهوده به زمان دلخوش بودم ...

روح وحشی

پ.ن. از 250 دقیقه  فقط 15 دقیقه ی آن را زندگی کردم ...

و زمان معیاری است برای رنج و شادی.

هر چه طولانی تر باشد نشان از رنج لحظات دارد.

هر چه کوتاهتر نشان ازشادی و آنگاه که دچار بی زمانی میشوی یعنی اوج لذت ...لذتی ماورایی که به کوتاهی در ارگاسم های روح و در 3کس تجربه میشود .

حضور و آگاهی باعث میشود این ارگاسم منحصر به آن لحظات کوتاه نبوده و روح تجارب زیباتر و طولانی تری از این لذت روحانی را به خود هدیه کند.

روح وحشی