صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو



به نبودن ات هیچ عادت نکرده ام .

فعل نبودن را هنوز تلخ صرف میکنم .

صبحانه

ناهار

شام


شب

روز


با دوز بالا 



نیستی

نیستی

نیستی


و باور کن که من هم دیگر نیستم !

بخش بزرگی از من در تو جا مانده است .

میان دست هایت .

در نی نی چشمانت .

در حال و هوای قهقهه هایت .


نیستم .

خیلی وقت است که من هم نیستم .

و این نبودن هایم خیلی از بودن ها را رفتن کرد .

آدم ها بودن ات را میخواهند . نبودن ات آزارشان می دهد وقتی خیلی هستند ...

مثل من که هنوز بودن ات را میخواهم .

هر چند دور 

هر چند محال

هر چند که تو نمیخواهی !

چیزی که هرگز یاد نگرفته ام و یاد هم نخواهم گرفت واقع بینی در عشق است .

عشق را با این کلمه چه کار ؟!

اگر واقع بینی ممکن بود 

الان نه دیگر من برای تو 

نه تو برای من

تنها معنی عشق واقعی نبودیم .

اینکه خودت را

مرا

از تنها بهانه ی زندگی ، محروم کنی . واقع بینی نیست . مازوخیسم است . سادیسم است . سرکوب ساده ترین نیاز بشری است . ظلم به من و خودت است .  ناشکری است .

باور کن کافی نیست این دوست داشتن های مجازی 

از راه دور

در خیال و رویا

من لمس زمینی عشق را محتاجم ...

اینکه باز و بارها و بارها و بارها گوشی ام زنگ بخورد

اسم تو بر صفحه اش مرا به وجد آورد

اینکه صدای مهربانت را آنسوی خط بشنوم

و تو برایم قهقهه بزنی 

و از رنج هایت بگویی

از دلت که خوب می دانم هنوز تنهاست

با آنهمه تن که در میانه شان هستی .



اینکه ببینمت

و باز دست هایت را لمس کنم

پلک هایت را ببوسم 

تنگ در آغوش ات بگیرم 

و نگذارم دیگر روزگار شور چشم و بخیل

شادی را

شوق بودن را

زندگی را

از ما برباید ... 


دلم برای بودن خودم هم تنگ شده .

مرا به خودم باز پس بده !

منی که  تو شده ام و دیگر خودم نیستم ...

دلم برای خندیدن

شادی

دلم برای زندگی تنگ شده 

خسته ام از این مرگ تدریجی

از این شکنجه ی طولانی


من برای کاهش رنج های تو اینجا هستم 

نه برای آزار تو

نه برای محروم کردن ات از لذت هایی که به اونها اهمیت زیادی میدی

من اومدم که مرهمی باشم بر رنج ها و درد تنهایی ات

باور کن من عشق ام نه دشمن تو !!

تو بهانه ی بودنم هستی حتی اگر نبودن ام و محو شدن و مردن ام را بخوای ...


کاش میشد این حرف هام را بهت میگفتم  و تو می پذیرفتی بی اونکه باز بهم برچسب بزنی و با بدبینی برخورد کنی .

کاش بهم فرصت میدادی و تنهایی برای هردومون تصمیم نمیگرفتی

 کاش صداقتم را ...خودم را باور میکردی . کاش ... 

کاش اینهمه سال را به رنج و درد آلوده نمیکردی


تویی که میخواستی بمیری تا من شاد زندگی کنم حالا شدی قاتل لحظه های خوش زندگی هر دومون .


امیدوارم در اوج لذت و شادی و سلامتی باشی

اونقدر که من و این عشق از یادت رفته باشیم !


روح وحشی

1:41 بامداد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی