صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو



وقتی کم کم یاد میگیری که برای خودت زندگی کنی  ، بی آنکه بخواهی به هر طریقی خودت را برای دیگری مصرف کنی ، آن وقت است که مقدمه ی کتاب پایان تنهایی خودت را نوشته ای !


ادامه ی مطلب 


وقتی میفهمی که فرزندت بیش از آنکه باید تو را مصرف کرده و یا شاید بهتر است بنویسم بیش از آنچه لازم بوده خودت را هدر داده ای .


وقتی میفهمی سال ها برای مادرت مادر بوده ای و طعم شیرین کودکی و فرزند بودن را نچشیده ای . وقتی میفهمی که مادرت تو را مسبب بدبختی خودش اش میداند . وقتی میفهمی تو فرزندی بوده ای حاصل یک انتقام و نه یک عشق .


وقتی میفهمی که هرگز به خواهر و برادرت فرصت ندادی تا برایت خواهری و برادری کنند و برایشان مادر بوده ای .


وقتی نمیفهمی پدر داشتن چه مزه ای میتواند داشته باشد اما برایش مادر میشوی .


وقتی میفهمی کسی که عاشقانه دوست اش داشته ای ؛ عشق ات ، سهم تو نیست و هرگز هم نخواهد بود . اویی که با تمام وجودت میفهمیدی اش ، هیچوقت حرف تو را نفهمید و اسیر برداشت های غلط اش بود .

 هرگز ندانست که تو ذره ای از او توقع نداشتی و فقط دل ات میخواست دست نوازشی باشی برای تنهایی اش . دستی دهنده و نه هرگز گیرنده ! نفهمید که تو هیچ نخواستی مصرف اش کنی . نخواستی آینده اش را ؛ دلخوشی هایش را ؛لذت هایش را ؛ خودش را از خودش بگیری .

 و فقط میخواستی گاهی در کنارش ،  خودت باشی ، خودش باشد  بی آنکه نگران قضاوت های غلط پی در پی آن دیگری باشید . قضاوت هایی کشنده که دهانت را از گفتن حرف هایت باز می دارد . 

وقتی یادت می آید که چه سان میترسیدی بگویی از آنچه در درون ات میگذشت . میترسیدی که باز قضاوت ات کند و انگ های عجیب و غریب به تو بزند .

   

وقتی کم کم میفهمی اویی که همه ی دلیل بودن ات است با تمام وجودش نبودن ات را ، رفتن ات را و محو شدن ات از زندگی اش را  آنهم چه حریصانه و سنگ دلانه میخواهد و در این راه به هر وسیله و دروغ کودکانه ای متوصل می شود . و چه بهتر که هر چه رنج آورتر باشد این دروغ ها .

وقتی میفهمی که عشق ؛  در مقابل مادیات و لذات کوچک زندگی ، بازنده ای بیش نیست . 

وقتی میفهمی که عشق در ذهن اویی که عاشق اش بوده ای ، عاشق ات بوده است ، واژه ای است  نماد دشمنی که باید بر آن غلبه کرد و بر قله ی پیروزی اش پرچم فتح کوبید و پای آن به شادی رقصید و آواز سر داد . چه جشنی باشکوه تر از شکستن دل معشوقی که بالاخره به عاشقی ابدی مبدل گشت و از سرش باز شد ! 

و ناگهان چه خوب میفهمی که تو از یک معشوق  به یک مزاحم بدل شده ای و باید از صفحه ی روزگارش محو شوی .محو محو محو ...چیزی شبیه مردن ! انگار که هیچ نبوده اید . نه تو ...نه عشق !

 

آن وقت است که خودت را مادرانه در آغوش میکشی و استحاله ی تنهایی را با تمام وجود حس میکنی ...مانند گلوله برفی که در دستان گرم کودکی ات به آرامی ذوب میشد و لذت آن در کف دستانت بدن ات را مور مور میکرد .

آن وقت است که میفهمی،  حس تنهایی در تو به نیستی و زوال رسیده است و کتاب پایان تنهایی به صفحات آخر  ...


روح وحشی

+دوست داشتن آدم ها دوست تو نیست . دشمن تو هم نیست . مرحله ای سخت از زندگی توست که به تو بیاموزد چیزی را که هرگز نمیخواستی بیاموزی .

++حس تنهایی اختراع انسان های مازوخیست است .

میتوانیم تنها نباشیم اما به عمد این حس را در خودمان می آفرینیم .

یا با افکارمان

یا با اعمال مان


+++میتوانستیم تنها نباشیم . فقط با فرصت به یکدیگر . عشق تکرار نمیشود !

و دگر هیچ ...


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی