وقتی کم کم یاد میگیری که برای خودت زندگی کنی ، بی آنکه بخواهی به هر طریقی خودت را برای دیگری مصرف کنی ، آن وقت است که مقدمه ی کتاب پایان تنهایی خودت را نوشته ای !
ادامه ی مطلب
وقتی میفهمی که فرزندت بیش از آنکه باید تو را مصرف کرده و یا شاید بهتر است بنویسم بیش از آنچه لازم بوده خودت را هدر داده ای .
وقتی میفهمی سال ها برای مادرت مادر بوده ای و طعم شیرین کودکی و فرزند بودن را نچشیده ای . وقتی میفهمی که مادرت تو را مسبب بدبختی خودش اش میداند . وقتی میفهمی تو فرزندی بوده ای حاصل یک انتقام و نه یک عشق .
وقتی میفهمی که هرگز به خواهر و برادرت فرصت ندادی تا برایت خواهری و برادری کنند و برایشان مادر بوده ای .
وقتی نمیفهمی پدر داشتن چه مزه ای میتواند داشته باشد اما برایش مادر میشوی .
وقتی میفهمی کسی که عاشقانه دوست اش داشته ای ؛ عشق ات ، سهم تو نیست و هرگز هم نخواهد بود . اویی که با تمام وجودت میفهمیدی اش ، هیچوقت حرف تو را نفهمید و اسیر برداشت های غلط اش بود .
هرگز ندانست که تو ذره ای از او توقع نداشتی و فقط دل ات میخواست دست نوازشی باشی برای تنهایی اش . دستی دهنده و نه هرگز گیرنده ! نفهمید که تو هیچ نخواستی مصرف اش کنی . نخواستی آینده اش را ؛ دلخوشی هایش را ؛لذت هایش را ؛ خودش را از خودش بگیری .
و فقط میخواستی گاهی در کنارش ، خودت باشی ، خودش باشد بی آنکه نگران قضاوت های غلط پی در پی آن دیگری باشید . قضاوت هایی کشنده که دهانت را از گفتن حرف هایت باز می دارد .
وقتی یادت می آید که چه سان میترسیدی بگویی از آنچه در درون ات میگذشت . میترسیدی که باز قضاوت ات کند و انگ های عجیب و غریب به تو بزند .
وقتی کم کم میفهمی اویی که همه ی دلیل بودن ات است با تمام وجودش نبودن ات را ، رفتن ات را و محو شدن ات از زندگی اش را آنهم چه حریصانه و سنگ دلانه میخواهد و در این راه به هر وسیله و دروغ کودکانه ای متوصل می شود . و چه بهتر که هر چه رنج آورتر باشد این دروغ ها .
وقتی میفهمی که عشق ؛ در مقابل مادیات و لذات کوچک زندگی ، بازنده ای بیش نیست .
وقتی میفهمی که عشق در ذهن اویی که عاشق اش بوده ای ، عاشق ات بوده است ، واژه ای است نماد دشمنی که باید بر آن غلبه کرد و بر قله ی پیروزی اش پرچم فتح کوبید و پای آن به شادی رقصید و آواز سر داد . چه جشنی باشکوه تر از شکستن دل معشوقی که بالاخره به عاشقی ابدی مبدل گشت و از سرش باز شد !
و ناگهان چه خوب میفهمی که تو از یک معشوق به یک مزاحم بدل شده ای و باید از صفحه ی روزگارش محو شوی .محو محو محو ...چیزی شبیه مردن ! انگار که هیچ نبوده اید . نه تو ...نه عشق !
آن وقت است که خودت را مادرانه در آغوش میکشی و استحاله ی تنهایی را با تمام وجود حس میکنی ...مانند گلوله برفی که در دستان گرم کودکی ات به آرامی ذوب میشد و لذت آن در کف دستانت بدن ات را مور مور میکرد .
آن وقت است که میفهمی، حس تنهایی در تو به نیستی و زوال رسیده است و کتاب پایان تنهایی به صفحات آخر ...
روح وحشی
+دوست داشتن آدم ها دوست تو نیست . دشمن تو هم نیست . مرحله ای سخت از زندگی توست که به تو بیاموزد چیزی را که هرگز نمیخواستی بیاموزی .
++حس تنهایی اختراع انسان های مازوخیست است .
میتوانیم تنها نباشیم اما به عمد این حس را در خودمان می آفرینیم .
یا با افکارمان
یا با اعمال مان
+++میتوانستیم تنها نباشیم . فقط با فرصت به یکدیگر . عشق تکرار نمیشود !
و دگر هیچ ...