دو بار توی زندگیم نخواستم باشی .
بار اول بعد از جراحی تومور مغزی وقتی از ICU به بخش منتقل شده بودم و کم کم اثرات مورفین از بدنم بیرون می رفت .
یک لحظه به ذهنم اومدی اما هیچ واکنشی به تو نداشتم . کاملا بیتفاوت !
و امروز که در اوج مشکلات و استیصال هستم و عمیقا فهمیدم که ما تنهاییم !
بچه ها موقع درد و رنج دنبال آغوش مادر هستن .
بزرگترها هم همینطور ...
من هر وقت در اوج رنج و درد بودم آغوش تو را خواستم . تو هم مادرم شدی و هم پدرم اما امروز حتی از دست تو هم کاری برنمیاد .
براستی که حقیقتا ما تنهاییم . تنهای تنها !
روح وحشی
+ذره ای از علاقه ام کاسته نشده اما ...