پر حرف که می شوند
چشم هایم
به خواب می روم
شاید که چشم هایی را ببینم
هم زبان
هم راه
هم دل
در رویا
در میان اینهمه دهان پرگو
گم میشوند گوش ها
دل ها
...
دست هایم
که پر حرف میشوند
می گیرم قلم به دست
نجوا میکنم در گوش واژه ها
کو دستی که هم سخن باشد
دست های مرا
دست ها به کار سیلی زدن
دست ها به کار هر چه اند
جز نوازش های پر سخن
روح وحشی
***
پنجره ها را
به شیشه های دودی و پرده های ضخیم
باغ را
به حصارهای بلند سیمانی
و جانمان را
به هزارتوی خانه ها
با سقف های کوتاه
مزین به چلچراغ
حبس کرده ایم
و از عشق میگوییم
تنهایی را
به قاب ها کشیده ایم
آویزان به تمام دیوارهای شهر
بر نیمکت ها
چونان پهن میشویم
که نشکند حریم مان
از عشق میگوییم
و از درد تنهایی
پرندگان را به قفس های طلایی
گل ها را به گلدان های تنگ
و ماهی را به بهانه ی عید
به تنگ های کوچک اسیر
از رهایی میگوییم
و از رنج بی کسی
ما از پرواز میگوییم
و مرغ عشق را بال می چینیم
از لبخند میگوییم
و دل ها را می شکنیم
بزرگ حرف میزنیم
و کوچک می اندیشیم
...
ما به گفتن واژه های رنگین معتادیم
روح وحشی
***