گفتم : ای فرشته بمان
گفت : ماندن ندانم که من عمری یک روزه دارم
گفتم : همان یک روز را با من بمان
گفت : کنار تو مردن نتوانم
گفتم : بمان که من از حق تعالی ماندن ات نیاز کنم
گفت : حق به تو پاسخ دهاد اما من ماندن نتوانم
گفتم : راست بگو چرا
گفت : خود نیز ندانم . نه ماندن توانم و نه ماندن و مردن
گفتم : دردت چیست بگو شاید از من کاری شاید
گفت :
آه هیچ نگفت ...
هیچ
با خود گفتم : بوسیدن لب یار در فراق خوش تر آیدش تا در جنون وصال !
و ما را آن به وجد آرد که فرشته را خوش تر ؛ پس به رفتن اش رضا دادیم ...
روح وحشی
پ.ن. بی ربط نامه :
خیلی از آدم ها فراموش نمی کنند،
فقط نقشِ آدمِ فراموش کرده را خوب بلدند بازی کنند!
آنا گاوالدا