بر خود می لرزم
همچو بیدی خزان زده
که دست و پا میزند در دهان سرد باد
استخوان هایم تَرک میخورند
و صدایش
صدای رنج آورش
به درد می آورد دل ِ زمین را
میشمارم
رسیدن بهار را
که نمیرد در من شوق زندگی
و تکرار می کنم مدام
در میان لب های ِ کبود امید
آیا خواهم دید
شکفتن آذر را در روزگارم
آیا خواهم خفت
در میان بازوان مهر
آیا خواهم زیست آغوش امن تو را
دگرباره؟
عریانم
همچو سنگی که سینه سپر می کند موج ها را
و زمان آرام آرام
می بلعد پیکرش را
عریانم
همچو زنی با چشم های شیشه ای
گیسوانی آشفته
و پیکری گچین
که خفته بر سنگی سرد
در انتظار دهان حریص خاک
.
.
.
عریانم
مثل مرگ
...
روح وحشی
پ.ن. عریانم از تو ...ای زندگی