زمان می گذرد
عجول و بی توقف
چونان که تو را نمی بیند
و یا تو را هیچ می انگارد
و تو همچو کنه می چسبی به دیروز
گاه قلبت ساز میزند
گاه ذهن آشفته ات
و ناگهان می جهی به عقب
و در یک مشت پوسیدگی
انبوهی از ماندگی
فرود می آیی
و در میان آن گل و لای به دنبال زندگی میگردی
آری زندگی
شاید بهانه ی زندگی
خوب می دانی گذشته ها مثل الکل تصعید شده اند
بوی آن وجودت را پر کرده
مست شاید
ولی جام خالی ست
و رخوت افیونی آن تو را چنگ می زند
پای رفتن ات را می شکند
و یا زنجیر می کند
تا پایت به امروز نرسد
زمان می گذرد
و تو بوی دیروز می دهی
بوی انقضا ...
روح وحشی