صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تلنگر» ثبت شده است




‍ نگاهی به فیلم همه‌چیز درباره‌ی مادرم 1999 اثر  پدرو آلمودُوار 


■ همه‌چیز درباره‌ی مادرم (All About My Mother) فیلمی به نویسندگی و کارگردانی پدرو آلمودوار و محصول 1999 اسپانیاست. «استبان (با بازی الوی آزورین)، پسر جوانی است که رؤیای نویسنده شدن در سر دارد. استبان در شب هفدهمین سالگرد تولد خود از مادرش، مانوئلا (با بازی سیسیلیا روث) قول می‌گیرد تا هرچه درمورد پدر نادیده‌اش می‌داند به او بگوید؛ ولی درست در همان شب، برای او حادثه‌ی ناگواری رخ می‌دهد…»


همه‌چیز درباره‌ی مادرم سرآغازی غافل‌گیرکننده دارد. درحالی‌که – به‌واسطه‌ی عنوان فیلم – بدیهی است تصور کنیم راوی داستان، استبان خواهد بود؛ اما در حدود ۱۰ دقیقه‌ی ابتدایی فیلم، به‌طور غیرمنتظره‌ای تمامی معادلات به‌هم می‌ریزد. همه‌چیز درباره‌ی مادرم به‌جز این مقدمه‌ی دور از انتظار، در معرفی کاراکترهایش هم عملکردی موفقیت‌آمیز دارد و پازل شخصیتیِ مانوئلا، هوما، آگرادو، رُزا، نینا و لولا را به‌گونه‌ای می‌چیند که علاوه بر به دست دادنِ شناختی کامل از آن‌ها، به‌تدریج متوجه می‌شویم با آدمک‌هایی تخت و تک‌بُعدی روبه‌رو نیستیم؛ به‌عنوان مثال، خواهر رُزا (با بازی پنلوپه کروز) هرچند که به‌عنوان یک فعال اجتماعی، چهره‌ای مثبت و شناخته‌شده دارد؛ از لغزش به دور نبوده و مرتکب اشتباهی جبران‌ناپذیر شده است…


همه‌چیز درباره‌ی مادرم فیلم دشواری است؛ ملودرامی با محوریتِ شخصیت‌هایی به‌غایت مشکل‌دار (آگرادو، هوما، نینا و گل سرسبدشان: لولا!) ساختن، نقب زدن به قلب نابسامانی‌های اجتماع و با وجود این، حال تماشاگر را بد نکردن؛ دشوار و دشوارتر از دشوار است! چشاندن طعم سینما به عشاق حقیقی‌اش آن‌هم از راهی چنین پرپیچ‌وخم، چالش بزرگ آلمودوار در نویسندگی و کارگردانی همه‌چیز درباره‌ی مادرم بوده که از آن سربلند خارج شده است.


بازی‌های همه‌چیز درباره‌ی مادرم همگی روان و یک‌دست‌اند که البته نقش‌آفرینی فارغ از اغراق و ‌درشت‌نماییِ خانم‌ها سیسیلیا روث و پنلوپه کروز، درخشان‌تر از دیگران، در اذهان‌ باقی می‌ماند. بازیگری، رکنی مهم و جدایی‌ناپذیر از سینمای آقای آلمودوار است؛ همان‌طور که بازیگران‌اش نیز بدون ایفای نقش در فیلم‌های او، هرگز به چنین شهرت و موفقیتی در سطح بین‌المللی نائل نمی‌آمدند. نمونه‌ها یکی‌دوتا نیستند: آنتونیو باندراس، خاویر باردم، پنلوپه کروز و…


همه‌چیز درباره‌ی مادرم موفق شد طی هفتادودومین مراسم آکادمی، جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان را از آنِ خودش کند. فیلم هم‌چنین در بفتا، سزار، کن، گلدن گلوب، گویا و… حضور پرسروصدایی داشت و مورد توجه قرار گرفت. از دیگر حواشیِ قابلِ اعتنا، می‌توان به گیشه‌ی – نزدیک به – ۶۸ میلیون دلاریِ همه‌چیز درباره‌ی مادرم اشاره داشت که وقتی بدانید تنها کم‌‌تر از ۵ میلیون دلار صرف ساخت فیلم شده است، فروش‌اش را خیره‌کننده خطاب خواهید کرد!


پدرو آلمودوار از جمله مردان سینماگری است که فیلم‌های جزئی‌نگرانه‌ی درجه‌یکی درباره‌ی زنان می‌سازد. در همه‌چیز درباره‌ی مادرم نیز نظیر بازگشت (Volver محصول ۲۰۰۶) و اغلب ساخته‌های بااهمیت آقای آلمودوار – شاهد ابراز وجودی پررنگ از جانب کاراکترهای مذکر نیستیم. همه‌چیز درباره‌ی مادرم یک ملودرام زنانه‌ی گرم، درباره‌ی مصائب زندگی آدم‌هایی است که تمام‌وکمال، باورشان می‌کنیم.




آری آری زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست 

گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست


(بخشی از منظومه ی آرش کمانگیر استاد سیاوش کسرایی)


بله زندگی زیباست اما با هزار اما و اگر و شرط و شروط


زندگی زیباست اگر 

چشم هات را بسوی فقر و جنایت و ظلم و دزدی و تجاوز و جنگ و ...ببندی !

اگر بیتفاوت نسبت به تمام وقایع زمین بری توی لاک خودت و با گل و بلبل و هنر و ...خودت حال کنی !

اگر آدم رویایی باشی که غرق در فانتزی های خودشه !

و هزار اگر و مگر دیگه !


مگر میشه چشم و گوش و احساس و شعور داشت و با وجود اینهمه ظلم و بیداد چه علیه انسان ها و چه له انسان و علیه طبیعت و سایر جانداران ؛ باز هم لبخند زد و گفت : زندگی زیباست !


زندگی ملغمه ی عجیبی از رنج و لذت هست که دوز هر کدام برای هر انسان مثل DNA متفاوته .

اما رفتارش مثل DNA نیست . در مراحل مختلف عمر بسته به متغییرهای مختلف دوزش بالا و پایین میشه .

گاهی خود عامل رنج و لذت تغییر میکنه و گاهی احساس اون !


زندگی زندگیه !

بیخودی زیبایی و زشتی را نبندی به خیکش !!!


روح وحشی

+زندگی سراسر رنج و درده !

JUST IT

اثبات علمی :

چون موجب مرگ زودرس انسان ها میشود !


بیشتر دردها و رنج ها کوتاه مدت اند ، و حتی اگر طولانی باشند به خاطر داشته باش که خواب شیرینی در پی آنهاست ...


از این رو نیروی خویش را در مقابله با دریا و توفان تلف مساز ، عاقلانه تر آن است که در همان حال که دیگران خویشتن را در معرض توفان قرار داده اند، تو به پناهگاه ساحل دریا بگریزی.


اما در پناهگاه خود ، تماشاگر لاقیدی مباش. بکوش تا دیگران را نیز، که از غرق آب نجات می ‌یابند ، در کنار خویش پناه دهی ، و آنان را ، با وجود خویش به «زیبایی آرام بخش زندگانی خلوت» ، شایق گردانی. 


با متانت و آرامش زندگی کن. در خوردن و آشامیدن میانه رو باش ، و از شیرینی مصاحبت دوستان بهره برگیر. مهم این است که بدانی با چه کسی طعام می ‌خوری نه این که چه می ‌خوری ...


اپیکور


اولین فیلسوف مادی یونان

خلقیات ما ایرانیان !


سر جان ماکدونال انگلیسی در باب اخلاق ایرانیان بدین قرار اظهارنظر نموده است: ایرانیان چنانکه مشهور است نژادی خوش سیما و مردمانی مهمان نواز میباشند و در مقابل مصائب بردباری و نسبت به بیگانگان مهربان هستند و در رفتار و کردار بینهایت مودب و ملایمند و حرکات و سکناتشان دلپذیر است.


گفتارشان گیرنده و دلفریب و مصاحبتشان گوارا و دلپذیر است و لکن در عوض فاقد بسیاری از صفات پسندیده اند چنانکه در تمام فنون مکر و حیله و دوروئی و ریاکاری ماهرند و نسبت به زیردستان شقی و غدار و در مقابل زبردستان افتاده و فروتن می باشند. ازین گذشته مردمی هستند بی رحم و کینه خواه و حریص فاقد ایمان و محروم از صفات قدرشناسی و شرافتمندی.


▫️نویسنده: محمدعلی جمالزاده


+من هم مایلم چند مورد اضافه کنم.

پرمدعا

تک رو

طبیب و حکیم

وزیر شعار

یا کتاب نمیخوانیم یا کرم کتابیم . دریغ از تفکر و تعمق

مغرور

راحت طلب

مصرف گرا 

و ...

#دیالوگ بی نظیری که زنده یاد انتظامى در شاهکارى از على حاتمى؛ "حاجى واشینگتن" با خودش تکرار می کنه

جاودانه باد نام و یادِ استادان علی حاتمی و عزت الله حاتمی انتظامى. 

روحش شاد.




مملکت رو تعطیل کنید. دارالایتام دایر کنید درست تره. 

مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه مى آید، قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می‌کند. نفوس، حق النفس می‌دهند. باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. 

میر غضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل تر...

ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. 

سالک بر پیشانی همه مُهر نکبت زده. 

چشم ها خمار از تراخم است. چهره ها تکیده از تریاک. 

اون چهارتا آب انبار عهد شاه عباس هم آبش کرم گذاشته...

ملیجک در گلدانِ نقره مى شاشد. 

چه انتظاری از این دودمان با آن سرسلسله اخته؟ 

خلق خدا به چه روزى افتاده ند از تدبیر ما؛ دلال، فاحشه، لوطی، یله، قاپ‌باز، کف‌زن، رمال، معرکه‌گیر، گدایی که خودش شغلی است...



حاجی واشنگتن

علی حاتمی

معاون رفاه وزارت کار، تعاون و رفاه اجتماعی: یکی از مهمترین دلایل فقر کودکان بی‌شناسنامه، نه فقر مادی بلکه فقر حقوقی است.

به گزارش کمپین فعالین بلوچ به نقل از شهروند؛ این گزارش می‌توانست خاطره یک سفر شیرین به چابهار باشد. اگر هنگامی‌که سفر داشت با تصویر زیبای «دریابزرگ» که آن روز سخت مواج بود و پسربچه‌های بلوچی که شادمانه آب‌تنی می‌کردند، پایان می‌یافت. آن‌جا که تصمیم گرفتیم حالا که به مناطق محروم چابهار بسیار نزدیک شده‌ایم، نزدیک‌ و نزدیک‌تر شویم و با آنها گفت‌وگو کنیم. تصویر چابهار زیبا شکست. خودرو که پیچید، توی کوچه‌های خاکی «پشت دادگستری» دیگر خبری از ویلاهای طرح رومی کنار دریا نبود. زاغه بود و خانه‌هایی با بلوک‌های سیمانی که نامنظم و گاه بی‌ملاط روی‌ هم چیده شده بودند با سقف‌هایی از الوار، پتوهای کهنه و مشما. «پشت دادگستری» کنایه نیست نام یکی از محروم‌ترین محله‌های ایران است.

چند زن بلوچ با لباس‌های رنگ‌ورورفته درحالی ‌که سخت رو گرفته بودند، پرده‌ها را کنار زدند و مردد در آستانه خانه ایستادند. یکی از زن‌ها بچه‌ای شیرخوار در آغوش داشت و بچه‌های قدونیم‌قد با پاهای برهنه و خاکی کنارشان ایستاده بودند. یکی از بچه‌ها به ‌جای لباس بلوچی لباس قرمزرنگ آرسنال به تن داشت و با چشم‌های سیاه و درشتش از پشت انبه بزرگی که نیمی از صورتش را پوشانده بود ما را تماشا می‌کرد. با راهنمای ما بلوچی حرف می‌زدند. حتی بچه‌ها فارسی بلد نبودند. بچه‌ها مدرسه نمی‌رفتند اما شبیه بچه‌های بازمانده از تحصیل هم نبودند، بازمانده از زندگی بودند. فقط یک دختربچه بین تمامی آن ١٢-١٠ کودک قدونیم‌قد می‌گفت مدرسه می‌رود. هیچ‌کدام از بچه‌ها شناسنامه نداشتند و ما نفهمیدیم آن یک دختربچه که شاید ١٠سالی داشت، چطور مدرسه می‌رفت. شاید منظورشان از مدرسه مکتب بود، چون یک کتاب عم جزو را سخت در آغوش می‌فشرد.

گفتند یک کودک بیمار دارند و دعوت کردند برویم توی خانه. نمی‌شود اسمش را خانه گذاشت، دخمه‌ای نمور و تاریک که بوی زهم می‌داد. آشپزخانه آنها چندتکه الوار بود که پتویی کهنه و پاره‌پاره رویش کشیده بودند و لایه‌ای ضخیم از روغن سیاه‌شده روی اجاق دو شعله را پوشانده و تمام اسباب آشپزخانه چندتکه ظرف رویی چرک گرفته بود. خانه با حیاط روی ‌هم ٧٠متر هم نبود. دو اتاق و یک آشپزخانه و حیاط کوچکی با یک سایه‌بان از حصیر نخل. تلی از لباس‌های کهنه وسط حیاط بود و مدرن‌ترین چیزی که در آن دخمه داشتند، یک لباسشویی فکسنی هیتاچی بود که با این‌ حال عجیب به سایر اسباب و اثاثیه خانه نمی‌آمد.

حاشیه پایین تمامی دیوارهای حیاط، لکه‌های قرمزرنگ لزجی بود که مگس‌ها در اطرافش می‌چرخیدند. بزرگترها همه پان مصرف می‌کردند، مخدری نازل و غیربهداشتی که توی دهان می‌گذاشتند و وقتی خیس می‌خورد و روی مغز اثر می‌گذاشت، پای دیوارها تف می‌کردند.

زینب، کودکی که می‌گفتند بیمار است روی تخت چوبی حیاط نشسته بود. پاهایش سوخته بود، جای سوختگی لکه‌های سیاه بود و پوستش گله‌گله ور‌آمده بود. در هوای گرم و شرجی تابستان چابهار تنها مسکن درد جان‌گداز سوختگی، پنکه قدیمی بود که رو‌به‌روی تخت زینب پت‌پت بی‌رمقی می‌کرد. نمی‌گفتند چه اتفاقی برای بچه افتاده. گفتیم بچه را بیمارستان برده‌اید؟ مادرش سرم شست‌وشویی را نشان داد و با حرص گفت سه‌هزار تومان پول این را داده‌ایم و پایش را می‌شوییم. لحنش طوری بود که ما به خوبی متوجه شدیم سه‌هزار تومان چه پول کلانی است. گفتیم چرا بیمارستان نمی‌برید؟ پای بچه عفونت می‌کند، بیمه دارد؟ بیمارستان نمی‌بردند و بیمه نداشت. می‌گفتند داروی بلوچی می‌زنند خوب می‌شود.

زینب وحشت‌زده گاه‌گاه پاهایش را نگاه می‌کرد، اشک در چشمانش حلقه می‌زد و گریه تلخش را از سر می‌گرفت. از پدرش که پیرمردی شکسته بود و مصرف پان دیگر دندان سالمی برایش نگذاشته بود، ‌پرسیدیم اجازه می‌دهید زینب را به بیمارستان ببریم؟ خندید و ‌گفت می‌ترسد. مادرش هم لبخند بی‌معنی به لب داشت. به درد خوکرده بودند، بیمارستان و خدمات پزشکی برایشان ناآشنا بود. با همان داروی بلوچی سر می‌کردند، می‌مرد یا شانس با او یار بود و زنده می‌ماند، برای هیچ‌کس مهم نبود. حتی والدینش به ‌سادگی به تقدیر زینب تن داده بودند. در همان دخمه آلوده و پر از مگس روی حصیری به دنیا آمده بود و ممکن بود بمیرد، گویی از ابتدا پا به زندگی نگذاشته است.

ما همین‌جا بودیم،  ما را ندیدید
از آنها درباره این‌که چرا تاکنون شناسنامه نگرفته‌اند، پرسیدیم. در جواب ما گفتند: «اقدام کردیم، به ما گفتند تابه‌حال کجا بوده‌اید، ما گفتیم ما همین‌جا بودیم، شما ما را ندیدید.»

کودکان بسیاری هستند که دیده نشده‌اند. خانواده‌هایی مانند خانواده زینب، کودکان کار و خیابان و کودکانی که از مادر ایرانی و پدر خارجی متولد می‌شوند. این کودکان کم نیستند و بسیاری از آنها اساسا شناسایی نشده‌اند. به گزارش وزارت کار تنها از ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی ۵٠٠‌ هزار فرزند متولد شده است که بیش از ٢۵٠‌هزار نفر آن ها زیر ١٨‌سال و فاقد شناسنامه هستند.

در ‌سال ١٣٨٠ دفتر امور زنان وزارت کشور گزارشی را با عنوان «آشنایی با طرح گواتام» منتشر کرد که در آن وضع این زنان چنین توصیف شده است: «اکثر این زنان مجبورند در تک‌اتاق‌هایی در خانه‌هایی که کمترین اجاره را داشته باشد، با مستأجرین جورواجور زندگی کنند، آنها و دختران بی‌گناهشان و حتی پسرانشان در معرض انواع سوءاستفاده‌های جنسی و موادمخدر قرار می‌گیرند و از ترس آبرو جرأت بازگویی ندارند. دختران آنها سرگردان در کوچه‌ها و خیابان‌ها به تکدی‌گری مشغولند و در معرض ده‌ها مفسده قرار دارند.»

یکی از دلایل این وضع نابسامان آن است که این زنان خودسرپرست به علت داشتن همسر افغان و نداشتن شناسنامه یا فوت‌نامه همسر یا طلاق‌نامه نمی‌توانند تحت پوشش کمیته امداد یا بهزیستی قرار بگیرند.

معاونت رفاه وزارت کار چندی است تلاش دارد به وضع کودکان بی‌شناسنامه سامان دهد. احمد میدری، معاون رفاه وزارت کار، تعاون و رفاه اجتماعی در توصیفش از ورود این معاونت به مسأله کودکان بی‌شناسنامه می‌گوید: «در یکی از این جلسات شورای ساماندهی کودکان کار فردی به من مراجعه کرد. یک کیسه کاغذ همراه خود داشت و می‌گفت، ما شناسنامه می‌خواهیم! در توضیح شرایطش گفت که ما مهاجرانی از سیستان‌وبلوچستان هستیم که از زمان رضاشاه از منطقه فرار کرده‌ایم و چند نسل است که چون رضاشاه به پدران ما شناسنامه نداد، ما هنوز شناسنامه نداریم. من پرسیدم که شما واقعا ایرانی هستید و در ایران زندگی می‌کنید؟ او گفت: من، همسر و فرزندانم در ایران به دنیا آمده و زندگی می‌کنیم اما شناسنامه نداریم. باید کاری برای این افراد می‌کردیم.»

میدری یکی از مهمترین دلایل فقر این افراد را نه فقر مادی که فقر حقوقی می‌داند؛ چراکه این افراد با نداشتن شناسنامه از تمامی حقوق اولیه خود محروم می‌مانند. معاونت رفاه تلاش دارد با مرتفع‌کردن مسائل قانونی، وضع این کودکان را بهبود ببخشد. اخیرا هم لایحه «اصلاح قانون تعیین‌تکلیف تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی» تدوین‌ شده و بناست به مجلس ارسال شود. لایحه‌ای که در صورت تصویب می‌تواند کودکان بسیاری را از شرایطی مانند زینب نجات دهد. کودکانی که سال‌هاست قانونگذار در مورد آنها سکوت کرده و ابتدایی‌ترین حقوق آنها را نادیده گرفته است.

در مسیر بازگشت از چابهار به این فکر می‌کردم که زینب درست شبیه کودکی‌های من بود. دختربچه جنوبی آفتاب‌سوخته و لاغر. با این تفاوت که ما مرئی بودیم، وجودمان ثبت شد، مدرسه رفتیم و فرصت‌هایی برابرتر برای زیستن داشتیم.