مهم نیست که به چه چیزی اعتماد میکند، همین اعتماد حاکی از معصومیت اوست. حتی اگر بدلیل اعتماد، فریب بخورد، مهم نیست، چون ارزش اعتماد بسیار فراتر از چنین فریبی است. میتوانی همه چیز را از او بگیری، ولی اعتماد را هرگز..!!
اشو
هوا گرم و شرجی است . جنگل ها از همین فاصله به گلویم چنگ می زنند .خاطره ها سبز شده اند و پامچال بی فصل روییده ...
احساس خفگی میکنم
روح وحشی
نسیمی خنک
وزیدن گرفت
تب داغ شب را
و امید روییدن
سار بر صنوبران
علف ها بر زمین
و من در پوست
نمیگنجیم
مژده می دهد دل
باز لبخندی خواهد شکفت
بر اندوه ماه
و ژیبا خواهد شد
در چشم های خورشید
نسیمی خنک
بر پوست داغ تنم
خاطره ی نفس هایت
در داغ ترین شب
هنوز زخم است روحم
و جای دندان هایت خونین
نسیمی میوزد
عطر تو میپیچد در اتاق
تکرار میکند ساعت
تیک تاک را
به همراهی لبانم
که تکرار می کنند نام تو را
...
صدایم کن
پاسخی خواهم داد
آرام جانت شود
..
دوست ترم بدار
دوست تر
.
چشم براهم
روح وحشی
زبان حقیرترین وسیله ی ارتباطیست که تابع ذهن است . خلوص ندارد .خرده شیشه دارد. اما چشم ها ...صادق ترین اند .
روح وحشی
بعضی آدما نقش بازی میکنن که بگن دوستت دارن.اونقدر تووی نقش خودشون فرو میرن که خودشون هم باور میکنن که عاشق ان.
بعضی ها اونقدر دچار عشق هستن که تحملش رو ندارن .اونوقت نقش بازی میکنن که دوستت ندارن .
آخر هر دو لو میرن چون عشق یا اون تب اونقدر قوی هست که سره رو از ناسره تشخیص بده و پته ی آدم رو بریز روی آب .
میگی نه ؟
پس بشین و ببین !
روح وحشی
پ.ن. آدمای حقیر فکر میکنن از قوانین طبیعت قوی تر هستن ...
و آنگاه انسان واژگانی ساخت تا عقده ها و زخم های چرکین خود را التیام بخشد .
وجدان را برای اینکه بگوید من اشرفم .
وفاداری را تا لباس زرین بر تن وابستگی کند.
محبت و مهربانی را تا غریزه و هورمون ها را رمانتیک بنماید و دچار التذاذی افیونی شود.
و عشق ...
و عشق را ساخت تا ناامیدی او را به پوچی نکشاند ...
ما آدم ها حقیرترین ؛رقت انگیزترین و خودخواه ترین موجودات جهان هستی بوده و هستیم .
از ضعف خود دچار قدرت طلبی و کشتار و تجاوز میشویم.
از ترس دست به جنگ های خونین و شکارهای غیرضروری حیوانات آلوده میکنیم .
برای خوب زیستن نیازی به صدمه زدن نیست . به عقیده ی من کافیست که حریم ها را ارج بنهیم . نه به حریمی وارد شویم و نه اجازه بدهیم حریم ها و خطوط قرمز ما مورد بی حرمتی قرار بگیرد .
کافیست تا انتظارمان از دیگران و زندگی را از آنچه ما میخواهیم به آنچه هست تغییر دهیم .
کافیست تا به جای یکی شدن با من های بیمار به نظاره ی آنها بنشینیم.
سخت است اما شدنی .
روح وحشی
نسیمی خنک
میوزد به میان گیسوان بید
دلی میلرزد
مجنون وار
به شوق
بوی لیلی می آید ...
...
قطره ای می چکد
آرام و به ناز
بر لبانی
گشوده به حسرت بوسه ای
زبان می لیسد
با ولع
طعم خاطره را ...
..
خورشید از پشت ابر
سرک می کشد
کسی منتظرش نیست اما
دهان ها تشنه ی باران اند
.
من باشم و خروار خراور جنگل
باران
مه
انصاف نباشد که تو نباشی ...
روح وحشی
گرمای شرجی جنگل ها
هضم سنگدلی هایت
صدای ممتدجیرجیرک ها
وتکرار نومیدی
برطبل روزگار
گم میشود
طعم خوش بودن ها
سنگ هم که باشی
...
نه قضاوت میدانم
نه آلزایمر
به جنونم میکشند
وزوز اینهمه تردیدها
..
رسم باران
بارش بی منت برکت
رسم خاک
رویش بی منت لطف
چه شد که چنین بی رحمانه
هست و نیست مرا به غارت برد
باران
زمین
.
درد آورترین دگردیسی
از شور و شوق
به رنج و تلخی
هدیه پوچ از آب درآمد ...
روح وحشی
حقیرترین آدم ها به اسم عشق ؛جسم طرف مقابل رو نشانه میگیرن.
زن و مرد هم نداره .
اینجور آدم ها از واقعیت خودشون وحشت دارن ...
اول خودفریبی و سپس دگر فریبی !
ما اول حیوانیم . غریزه جنسی اولویت داره .اگر این مرحله رو با روی باز و بدون انکار بپذیریم به راحتی ازش عبور میکنیم و به مراتب بالاتر میریم.
انکار و خودسانسوری و چسبیدن به تابوها +خودفریبی = سقوط
روح وحشی
قطره ای
شور
داغ
می چکد از تن خورشید
بر پوست نازک خاطرات
طعم تلخی می ماند
بر لب های ترک خورده ی ذهنم
...
نسیمی میوزد
عریانی شب
و سکوت چشم ها
..
رویا
در شهوت
من
در مرگ
پنجه به پنجه
می جنگیم فتح امروز را
از پشت کوه
.
صبح از آن من
و کابوس از آن تو
بگذار هر کس بگیرد به دندان
سهم خویش را
از این روزگار چشم تنگ
روح وحشی
غرور از آدمی یک احمق می سازد ...
غرور اعترافی مذبوحانه نسبت به ناتوانی است ...
غرور پز عالیست با جیب خالی ...
روح وحشی
باور کن آنقدر ها هم سخت نیست
فهمیدن اینکه
بعضی ها می آیند که
نماننــد نباشند نبیـننـد
و تــو
اگر تمامی ِدنیا را هم حتی به پایشان بریزی
آنها تمامی ِبهانه های دنیا را جمع می کنند
تا از بین آنها بهانه ای پیدا کنند
که بــــروند دور شـــوند
که نـــمانند اصلا
پس به دلت بسپار
وقتی از خستگی هایِ روزگار
پناه بردی به هر کسی
لااقل خوب فکر کن ببین
از سر علاقه آمده ، یا از سر ِ ... تا دنیایت پر نشود
از "دوست داشتن هایِ پر بغض"
که دمار از روزگارت درآورد !
عادل دانتیسم
عشق های آتشین و هیجانی زود منقضی میشن .اسم قشنگی نیست ولی همون هوس هستن.
بین 1.5 تا 3 سال ...
اما وقتی میفهمی چرا عاشق شدی .خوب و بد طرف مقابل رو میشناسی .به خواسته های خودت واقفی اونوقت قضیه کمی فرق داره ...
عادت و هورمون و خاطرات که قاطی بشن موضوع پیچیده میشه اما به هر حال یه روز تمام میشه .
اما اگر در عشق حضور رو تجربه کرده باشی نمیدونم عاقبت کار چی میشه اما قطعا کم کم میپذیری که تنهایی باید عاشقی کنی و قید معشوق رو بزنی بخصوص اگر ایشون دچار عشق آتشین بوالهوسانه شده و بی مسئولیت و شدیدا مادی باشن !
عاشقی سخت ترین کار دنیاست و اصولا بسیار پرخطر ...عاشقی کار ترسوها و منفعت طلب ها نیست.
هاها بعضی ها دم از عرفان میزنن ...دم از عشق پاک ...اما در عمل آخر مادی و آلودگی هستند...اینجور آدما درست برعکس اونچه هستند رو مدعی میشن چون با این کار میخوان از حقیقت خودشون فرار کنن.
نتیجه اخلاقی :
عشق واقعی مال کتاب هاست ...
کمی تا قسمتی واقعیش هم کار زنها
من ندیدم مردی رو که بتوته عاشقی کنه ...
روح وحشی
گفتن اینکه فریبمون دادند بیفایده است چون واقعیت اینه که ما فریب خوردیم.
بازیمون دادند یه حرف مسخره است ...بازی خوردیم .
و امثال این موارد.
باید واقعبین بود.تووی دنیایی که همه در پی نیازهای اولیه گیر کردند چطور میشه فکر کنیم که طرف مقابل یه فرشته ...یه معجزه ...یه انسان خاصه !
نمیگم بدبین باشیم .اما نباید خودفریبی کنیم و نقش یه آدم ساده لوح رو بازی کنیم.
بهتره که با دقت متوجه همه ی رفتارها باشیم .آدم هارو همونطور که هستند بپذیریم .نه قدیس شون کنیم نه ابلیس .همیشه یادمون باشه اونها آدم هستن وهرلحظه ممکنه در پی برآوردن نیازشون مارو نردبان کنند !اگر نکردند اونوقت ذوق مرگ بشیم...نه قبلش !
میخواهم بنویسم
از پیچ جاده ای
که هضم میشود در دهان مه
و از شبدری که نشخوار میکند گاو
میخواهم از همخوابگی کرم ها بگویم
در بستر خیال
و از چک چک صدای جیرجیرک ها
بر سقف داغ شب
اژ لبخندهایی که در میان خش خش علف ها
در اوج ارگاسم
محو میشود بر لب پروانه ها
از تب خورشید
ک سر میخورد بر پیشانی دختر شالیکار
میخواهم هجی کنم تمام تنهایی جغدها را
بر هیاهوی گنجشک ها
که گم میشود در صدای کودکان شوق
خیس از خنکای سپیدرود
میخواهم از میان ابلیس ترین کوه
تا اتاقی پر از خاطره
بوسه هایم را قربانی کنم
پای اشک هایم
تا شاید واژه ها
رام دلم
دوباره همراه شوند
نوازش مرمرین پیکر کاغذ را
...
خیال
بی جنون آغوشت
جنگلیست بی سار
بی درخت
..
دهانم بوی دهانت
بوی شراب می دهد
وقتی از لبانم شهوت را میچیدی
.
پرواز مرد
در قفس تنهایی
آرام
بی صدا
روح وحشی
پ.ن. هذیان های من تمامی ندارند
می بارد از آسمان
نور
سکوت
و تردید بی صدای ابرها
بباریم
نباریم
ذهنی مغشوش
ورای مه
قدم میزند خیسی علف ها را
و کتاب دیروز
خزان میشود برگ به برگ
در دهان باد
موریانه ها
عجول در شکستن سکوت
شبنم ها در عصیان با تردید ابرها
و ظلمت سرد اتاق در کمین آنسوی پرده ها
پیش می روند عقربه ها
بی تفاوت به هذیان های زندگی
به رسم تمام ساعت ها
آشوب است
در رگی سرخ
طپش گنگ احساس را
پسمانده های دیروز میپوسند
و حشرات
موش ها را میجوند
موذیانه
ته مانده های خاطرات
کم کم هضم میشوند
در شکم روزمرگی
و دیگر ردی نخواهد ماند از اندوه بیقرار مهتاب
در بستر خواب مرداب
...
جنگ و صلح
تولد و مرگ
عشق و سنگدلی
مهربانی و خشم
زندگی ...
..
باور میکنم
هذیان ذهن را
مستی شراب
نشئگی افیون
صعود دوپامین
.
عقل
عین دیوانگی است
روح وحشی
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
دوران مهجوری سخت رنج آور است . به هر حال پوست انداختن و بزرگ شدن بهای سنگینی دارد که باید نقد پرداخت شود .جرینگی اما ممتد ...
بعد از این دوران دردناک وقتی بلوغ فرارسید و بزرگ شدی آن وقت دیگر معشوقی نخواهد بود ...رنج دست آورد معشوق زمینی است ...
آنچه میماند عشق است و شور .
دیگر نه رنج و معشوقی در میان است و نه "تو" !
روح وحشی
حبس در مرطوب ترین سینه
در جنگ با طپش های سرخ
مردد در صعود نای
در پی سقوط نفس های تو
به اندرونی ترین هزارتوی شهر سکوت
نفس هایم
از پا افتاده
کشان کشان می رود تا لبه جاده ی عبورت
شاید بگذری
شاید بگذری
...
دشنه ای به تکرار
بر یسار سپیدار
در شهوتی بیقرار
به دریدن و فشردن
به پنجه ای
تا التیام این درد کهنه
به جهیدن سرخی به سیاهی
..
نبضی حریص
در میان لبانم
مکرر
مکرر
لجوج
مینوازد ساز رفتن را
.
زنده ام هنوز
روح وحشی