صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۱۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمزمه های خلوت یک زن» ثبت شده است


آنسوی رویا

آنسوی شب

آنسوی مه

آنسوی کوهی بلند

دشتی است

سراسر دشت

همه دشت

سقفش آسمان

اما بی ابر

بی باد

بی ماه

بی خورشید

بی من

بی تو

بی ما

سراسر هیچ

سراسر او

یکسر بی رنگ

یکسر بی حرف

یکسر سکوت

پر ز شوق

بی چشم

پر ز لبخند

بی لب

پر ز رقص

بی پا

بی دست

آنسوی زندگی

آنسوی این سو

همه او

بی من

بی تو

بی ما


روح وحشی



گفتم : ای فرشته بمان

گفت : ماندن ندانم که من عمری یک روزه دارم

گفتم : همان یک روز را با من بمان

گفت : کنار تو مردن نتوانم 

گفتم : بمان که من از حق تعالی ماندن ات نیاز  کنم

گفت : حق به تو پاسخ دهاد اما من ماندن نتوانم

گفتم : راست بگو چرا

گفت : خود نیز ندانم . نه ماندن توانم و نه ماندن و مردن 

گفتم : دردت چیست بگو شاید از من کاری شاید

گفت : 

آه هیچ نگفت ...

هیچ 

با خود گفتم : بوسیدن لب یار در فراق خوش تر آیدش تا در جنون وصال !

و ما را آن به وجد آرد که فرشته را خوش تر ؛ پس به رفتن اش رضا دادیم  ...


روح وحشی

پ.ن. بی ربط نامه :


خیلی از آدم ها فراموش نمی کنند،
فقط نقشِ آدمِ فراموش کرده را خوب بلدند بازی کنند!
 آنا گاوالدا



زن ها گاهی اوقات چیزی نمی گویند چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود. 
با نگاهشان حرف میزنند 
به اندازۀ یک دنیا حرف میزنند.
هرگز نباید از چشمان هیچ زنی،
ساده گذشت ... 

- سیمون دو بووار


* * *

 از آداب سخن گفتن با یک بانو ،

این است که اول ،

به چشم هایش ؛ گوش فرا دهی ...

نزار قبانی




دلم برای گیلان تنگ است.ای کاش وقت آزاد پیدا کنم . عاشق پاییز دل انگیزش هستم . بی نظیرتر از بی نظیر . وصفش ناممکن . بخصوص اگر باران نیز ببارد و گوشه ای امن آتشی بیافکنی در دلش چوب هاب جنگلی و یک قهوه ی تلخ . موسیقی باران و جرقه های آتش . لرزش تن برگ ها بر درختان صنوبر . پوست خیس و شهوت آلود علف ها که پاهایم را به هم آغوشی سرد می خواند. 

در خیال پابرهنه میزنم به بلندی علف ها که مادر وقت نکرده بچیند . دلم هوس پامچال های وحشی را دارد . که بچینم و در میان موهایم بکارم .

شاید معشوق واقعی من گیلان باشد . چرا که از کودکی به هر آنچه از بطن او زاده شد ه عاشق بودم . مادر بزرگ ، دریا ، جنگل و تمشک های وحشی که انگشتانم را می دریدند و من بر لب هاشان بوسه ی عشق می کاشتم ؛ جاده های سرسبزش ؛ مرداب و کانال ها ؛ سپیدرود زیبا که عاشقانه همچو پیچکی بر تنش تاخته ؛ آه شالیزارها و دخترکان شالی کار که با دست و دل بازی خنده هاشان را به خوشه های برنج هدیه می کنند ؛ به ارتفاعات سیاهکل ؛ چای کاری ها ؛بازار ماهی فروشان ؛ بازارهای محلی ؛ گویش و لهجه های زیبای گیلکی و صوت مهربانشان حتی وقتی عصبانی هستند و ...

هر آنچه از این سرزمین است را دوست می دارم ...

دلتنگم . دلتنگ پاییزش

بارانش

و ...

روح وحشی



راه بسته

دست من بسته

چشم آسمان تر

چشم آسمان خون

کویر تشنه

زبان در کام

دل ها تنگ

مرد مست

زن هشیار

هر دو در رنج

شب در کمین نور

نور در لغزیدن از پشت کوه

چشم ها خفته

دل ها بیدار

تن ها خسته تر از هر خسته

کودکی خفته در بستر

در خیالش پر نوازش های مادر

مادری خفته در بستر

در خیالش مینوازد مرد

آه کودک

آه کودک


روح وحشی


دشت سبزم آرزوست

دستی پر از برکت 

همچو لاله زاران وحشی

و دلی که برای دلم بطپد

نه تنی که برای تنم

چشم هایی که تشنه ی روحم باشد

نه حریص مستی چشمانم

من فقط کمی انسانم آرزوست


روح وحشی






همه چیز تکرار لست

از خمیازه های ماه

تا باز شدن چشم های ورم کرده ام

 در رختخوابی که بوی اشک می دهد

از قدم هایی که کشان کشان بر میدارم

بی آنکه زمین را حس کنم

تا رفتن های بی مقصد

تا اشک ها و لبخندها

سلام ها و خداحافظی ها

و تعارف های دروغین

بیزارم از زمان 

که مرا بی اراده می کشاند

تا طلوع ماه را ببینم

از پس پرده ای سیاه

که بین من و تمام تازگی ها حائل است

بادی می وزرد

گاهی

کمی عطر باران را

از تن خاک مرطوب به سوغات می آورد

دل من نیز کمی تازه میشود

روی گونه هایم شبنمی می نشیند

آفتاب کویر تند است

این تازگی و مستی

می پرد از سرم

زود

بیزارم از دل خوشی های پر از ریای روزگار

همه چیز تکرار است

دلهره های من

از آرزویی که با خود

و در میان دلم 

به گور نخواهم برد

اندوهی که به اجبار قورت می دهم

و لبخندی که به دروغ

بر باغچه ی بی گل صورتم می کارم

تکرار مرا به مرگ میخواند

حوصله ام از زندگی سر می رود

وقتی مرا فریب می دهد 

به امیدهای واهی

من از تمام تکرارها خسته ام

دلم هوای تازه می خواهد

بیقراری

و شوق

دلم رقصیدنی می خواهد 

بی اختیار

بر دریاچه ای که نیست

آوازی که هرگز خوانده نشده

و من خواب دیده ام

دلم کسی را می خواهد

نزدیک به نبض چشمانم

وقتی پلک هایم می پرد

کسی که نگفته بخواندم

نشنیده بداندم

مرا دوست بدارد

دوستش بدارم

پروانه وار به گرد شمع زندگی بگردیم

و اگر قرار است بال هایمان بسوزد

با هم بسوزد

کسی که مرا فریب ندهد

و لبانش به دروغ گشوده نشود

دلم عشق می خواهد

از آن عشق ها که در خواب می دیدم

کودکی هایم

خنده هایمان از آن دیگری

اشک هایمان نیز

دلم کسی را می خواهد 

که گونه هایم از اشک پاک کند

و لبخند بنشاند بر صورتم

دلم شور می خواهد

مهربانی

زندگی

خسته ام از بیهودگی تکرارها


روح وحشی

 چرا هیچکس نمبفهمه

حالم خوش نیست

حالم تسلیم دستات

اصلاح شده ...

مادرم شدی

پستان زندگی در دهانم نهادی

و در اوج التذاذ

خود را ز من ربودی

در جیب هایت نهادی

و از من عبور کردی

پستان مرگ در دهانم

خون می مکم از نوک چرکینش

مادرم شدی

و مرا بی قید رها کردی

تا که فربه شود روزگارت

و من پوست بر استخوان جان دهم

 مادرت شدم 

 پستان شعرهایم 

در دهانت نهادم 

به عشق

به دلتنگی

تا که فربه شوند من های تو

بیش

به خون من ...


روح وحشی


سنگینی اشیا بر دوش اتاق

پشت مرا خم می کند

و اندوه در چشم هایم

اتاق را به سکوت می کشد

من و این مکعب گچین

دیریست همدم و همزبان همیم

من سکوت میکنم

او میشنود

او لآم تا کام حرف نمی زند

من از ضجه ی سینه ی پر دردش

گوش های خود را میگیرم

من و این چهاردیواری صبور

رنج ها دیده ایم

در باران های بهاری خیس شده ایم

رازها در گوش هم نجوا کرده ایم

قهوه ها نوشیده ایم و فال ها گرفته ایم

تلاطم روح

هذیان ذهن

سرگشتگی ها

و تردیدهای مرا

خوب تاب آورد

بی آنکه خم به کمرش بیاید

بارکش آشفتگی هایم بود

و من بسیار دوستش می دارم

بعد هر سفر

آغوشش پناهم

و خنکای پوستش

ظهر تابستان موجب تفریح ام

من و این اتاق رازها در سینه داریم


...

روح وحشی


نام ات را خواندم

راس آغاز پاییز

ساعت ؛  12 را  نواخت

و قطره ای  چکید

از چشم های من

بر لبان زیبایت

به نشانه ی تولد باران

در فصلی محزون

فصلی پر از شوق

فصلی در بطن اش هزاران رنگ

پلک هایم را سپردم به مهر لبانت

پر از شوق بودم

که بار دگر "ماه من " بخوانی مرا

و تو هیچ نگفتی

عجیب دلتنگم یار

دلتنگ تمام آنچه از آن من بود

و تو محرومم کردی

دلتنگ چشم هایت

وقتی در سکوت نگاهم میکردی

نگاهت میکردم

و بی واژه از عشق میگفتیم

قرارمان دیشب بود

راس آغاز پاییز 

و تو نبودی 

...

روح وحشی

پ.ن. و گاهی انتظار همان مرگ است


پاییز

باران

بوی خاک

یورش دل آشوبی

سرایت بغض نمناک آسمان

و لمس دستان دلتنگی

که قلبم را چنگ میزند

اضافه کن ؛ تصوبر محو بوسه ها

آنسوی شیشه ی خیس خودروها

در جاده های سبز

منحا کن بودنت را

از بودنم

به نظاره بنشین

تلاقی شوق رسیدن خزان

و اندوه نبودن ات را

وقتی زادروزت می رسد

و پیش کش در دست هایم میپوسد

پاییز زیبا پر از تحفه های بسیار

می آید

و من بی چشم های تو 

محروم خواهم بود از دیدنش

سومین را ...


روح وحشی


پ.ن... 2 پاییز پر درد گذشت و منی که شیفته ی راه رفتن روی برگ ها و زیر بارانم ؛ هیچ از زیبایی اش نفهمیدم . و این سومین خواهد بود ... :((

امشب خواهم بارید بر شانه ات ... عجیب دلم گرفته ...


یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

باز می برند تا که زندانی ات کنند

آدما چقدر تغییر می کنن ...

منی که هیچوقت گریه نمی کردم  در این سالهای اخیر رسوای عالم شدم . بی اختیار وقتی یاد و خاطره ها میاد جلوی چشمم ... وقتی تنهایی میان این همه تن بهم فشار میاره ... وقتی حرفی تووی دلم هست که فقط به یک نفر میتونستم بگم که دیگه نیست ... بغض گلو م رو میفشاره و با وجود تمام سعی و تلاش برای حفظ ظاهر؛ قطره های درشت و گرم اشک روی پهنای صورتم ولو میشن و اطرافیان رو بهت زده و اندوهگین می کنه .

نمی دونم اگر اشک و قلم نبود من چطور میتونستم این رنج دوری و دلتنگی رو تحمل کنم ...

شکایتی ندارم ... همیشه خلاف جهت آب شنا کردم و سعی کردم سرنوشت را تا میشه به رنگ اراده ام در بیارم اما اینبار حتی به خودم اجازه نمیدم که آرزوی برگشت و داشتن دوباره اش به دلم رخنه کنه چون به عکس من ؛ نبودن و نداشتن من آرزوشه و اینگونه آرامش داره .

شرایط سختیه وقتی حتی نمیتونی دلخوش این باشی که دعا کنی و روزی دعات برآورده بشه . سخته که نبودت و گم و گور شدن ات حتی به قیمت این رنج های وحشتناک بشه خواسته ی کسی که از جان برات عزیزتره ...

سخته که سنگدلی و بیتفاوتی ها و سخت گیری ها از طرف او برای تو باشه تاکه خودش آرامش داشته باشه ... هرچند میدونم که علت اصلی ترس از عشق بود ...ترس از مسئولیت و دردهای عشق ... ترس از بهای سنگین عشق و از دست دادن خیلی چیزایی که از نظر من بی ارزش هستن و از نظر او ارزشمند .. 

سخته عاشق کسی باشی که ارزش عشق رو ندونست و برخلاف حرف هاش لگدمالش کرد...

سخته ...سخت


روح وحشی

پ.ن. ناتمام موند حرفام ...اشک امانم رو برید

حاشا مکن دل را

عاشق تر از ما نیست

تنها بگو این عشق

پای تو هست یا نیست ؟!

تو از من مجنون تری یار

من اما رها از عقل

اسیر دل

و چه خوش اسارتی !

تو در چنگ هر دویی

آواره ای و بیقرار !


روح وحشی






وقتی دو روح میشوند

 همه ی دلخوشی هم 

فاصله ها چه حقیر اند

واژه ها چه بی ضرورت

و دلهره ی رسیدن یک رقیب از راه

 می میرد در زهدان شک

که عشق را خیانت معنایی نیست

و جسم را ارزش ...

...

من اینجا

تو آنجا

ما شدیم

بیش از پیش

و هیچ رویدادی

دیوار نخواهد شد دل ما را

..

اشک هایت را

من می ریزم

لبخندهایم را

تو بر صورتت بنشان

.

دوستت می دارم

تا دلی می طپد 

در سینه ی پر درد من


روح وحشی

پ.ن. نازنین بی قرار

از فریب روزگار

خم به ابروت نیار

زندگی میکردم ... به هر چی میخواستم رسیده بودم و خودم رو خوشبخت و موفق میدونستم و برای خودم دیگه آرزوی خاصی نداشتم و داشتم مثل بچه آدم گل نازم رو پرورش میدادم . یعنی انگیزه ام فقط یه حس وظیفه ی عاشقانه بود تا اینکه گرگ عزیزم به زندگیم پا گذاشت و تا بیایم بفهمیم چه خبره تووی دام عشق افتادیم . قبلش دوست بودیم نه معمولی بلکه دوست های زیر پوستی اما فارغ از جنسیت رفتار میکردیم تا اینکه به من ابراز عشق کرد.نمیگم ابراز علاقه چون از قبل علاقه بود و چیزی که به زبان آورده شد عشق بود نه حتی یه دوست داشتن معمول ...

کم کم حس کردم اینبار بدجور به دام افتادم طوریکه دلم میخواست علاوه بر گلم برای خودم هم زندگی کنم ... اونقدر که احساس میکردم یک هدیه از طرف زندگیه تا بهم بگه حواسش بهم هست ...

حالا دیگه دلیلم فقط آن دیگری که از بطن من زاده شده بود ؛نبود و من دوست داشتم برای خودم هم زندگی کنم ...

تا اینکه بالاخره با کشمش های فراوانی که با خودش داشت ؛ رفت ! من موندم و نطفه ی عشق که تبدیل شد به درد هجر ...

حالا باز وظیفه ای شدم ... گذران تا بزرگ شدن گلم ... و به هیچ وجه خیال ندارم وقتی از آب و گل در آمد به زندگی ادامه بدم !

پرم از زندگی و بی هیچ افسردگی اما این زندگی غیر از همان وظیفه برام هیچ کار انجام نشده نذاشته و بعدش من هر لحظه آماده ی رفتنم ...

عشق در من هست .. دلتنگی هست...اما کاری ازم بر نمیاد جز دعا کردن برای شادی و خوشبختیش ...

من در مقابل عشق پشیزی ارزش ندارم . درد و رنج هم نوش جانم ...هر چند گاهی بهم فشار آمده و تلخی کردم اما او همه ی منه ...


روح وحشی

پ.ن.1.با تمام وجود حس ات میکنم . حتی لبخندها و اندوه و دردهات رو ... کاش میشد همه ی درد و رنج هات از آن من باشه و خوشی ها از آن تو

پ.ن.2. من که بالاخره یک روز میمیرم پس چرا بی عشق بمیرم ؟! 

هیچی در این زندگی زیباتر از رسیدن به نقطه ی تلاقی عشق و عاشق و معشوق نیست . جایی که میدونی همه رو با هم داری و غیر از اون هیچی نمیخوای ... 

بی ساغر و پیمانه و دلدار نشاید

پیمانه باید زد و تردید نباید

بر دلبر دیوانه بگو رخ بنماید

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

ای عشق

در حوالی سبز تو

چه زیباست

سرخی سوزان هجر

و رسیدن نه در ذات ات

که رسیده ام من

و زان پیش که معشوق آید به چشم

هبوط یافته بود

به بالین دل بیمارم

همچو مرهمی بر زخم

گرچه دچار شدن به رنج تو را

بیماری نخوانم و عین سلامت دانم

و دیوانگی در ره ات را

از سر عقل


روح وحشی


به مقصد رسیدم اما نه به مقصود

بخواب آرام جانم

با بوسه ای بر پلک هایت

به خواب می روم 

تا بشویم خستگی راه از تن

مانده نباشی که تو نیز در این سفر

از غزل تا غزل با من بودی

و دوست در عین حضور

غایب

چه آنکه یار همیشه حاضر من 

جایی نخواهد گذاشت برای دیگر حضور

پیشانی بر پیشانی ات 

پلک میبندم به رویا


روح وحشی

پ.ن. خوب بخوابی عزیز دل

سر بر سینه ات آرام میخوابم مثل آن روزها که رفت ...

تو با منی

نه سایه ای

نه پیرهنی

تو ؛ خود عین منی

جان منی

خون سرخ پیکرم

تو ؛ جان جانان منی

ای همه من

ای من من

تو نور چشم من

تو همره شب های من

تو قطرهای زندگی

تو شور و شوق من

لبخند تو شادی ام

آرامش ات رهایی ام 

با من بگو هر چه سخن

از ناگفته ها و دردها

بی آنکه بگشایی لبت

گوش و همه هوش من

خواهد شنید حرف دلت

خواهد شنید غم دلت 

ای همه درد و رنج تو

از آن این جان و تنم


روح وحشی

پ.ن. در مسیر طولانی برگشت به خانه ...که با یاد مهربانی چشم هایت کوتاه میشود



پشت قهقهه های دیوانه وار 

پنهان میشوم

هر چه اندوهم بیشتر

قهقهه هایم بلندتر

چه کسی باور می کند

درون من شعله ایست بی خاموشی

که تو افروختی اش یار

درونم دلی است پر خون

که پشت هزاران نقاب تن

دور از چشم اغیار

تیمارش میکنم

همچو یک مادر

باور نکن لبخندم را

دلم پرنده ی کوچکی است 

که گم کرده آشیان خویش

دلم آواره و سرگردان

درون واژه ها و شعرها گم

میجوید اندکی شاید سروسامان

...

سهم ما نیز از این دنیا

حسرت دیدار است و تو ناپیدا

..

دلم ناامید و خسته و تکیده

روزهای آخر را 

به شمارش نشسته است اینجا

.

اشک هایم برای تو


روح وحشی



پاییز در راه است

دل می سپارم به الوان برگ ها

شاید که رنگ شوق بگیرد

لحظه های دلتنگی

تو آن دورترین دور

سکوت کن

در انکار پیوسته ی دلت

شاید که سوختنم 

تو را خوش تر است

تا که لبان خندانم

پس به نظاره ام بنشین

بیشتر و بیشتر خواهم سوخت یار

که آرامش تو مرا آرام تر است


روح وحشی



در انتظار آمدن ات بودن

دعای باران است

در کویر نمک

پر ز نومیدی

و بی حاصل

خصلت تو بیابانیست خشک

ذات ات ابر

و تو منکر هر چه مهربانی است

در رگ هایت

و من دیگر

بیهوده به نماز نخواهم ایستاد

باریدن را


روح وحشی

پ.ن. بی تو بودن مثل مُهر سرنوشته ...


من اهل شهر دودم و ترافیک اما روحیه ام کاملا روستایی ، کوهستانی و با یه تعلق خاطر عجیب به سرزمین سبز گیلان . یه جورایی از بچگی تووی خونم بود . اما خب به خاطر کار و زندگی همیشه وسط تکنونولوژی گیر کردم . گاهی دلم میخواد بی خیال همه چی برم تووی یک روستا و در سکوت زندگی کنم .البته قبلش باید برم بنیاد ترک وبلاگ نویسی چون بدجوری معتاد شدم :D

شهر هیچی نداره .نه فرصت رشد و نه رخصت رشد .اگر رشد رسیدن به مدارج عالی تحصیلی و شغلیه من عطاش رو میبخشم به لقاش که ما هیچ خیری ندیدیم از این جور فرصت ها ...

شهر ما رو از خودمون میگیره و جاش هیچی نمیده جز یه آبنبات چوبی و اسباب بازی تا سرمون گرم شه و عمر به بیهودگی بگذره ... ما هم خوش خیال ، مست ِ این گذر باشیم و پشت ِ هم ازموفقیت های کوچیکمون کیفور بشیم !

ما به صورت بیمارگونه ای اسیر ماشینیزم و اسیر نگاه مردم هستیم . وقت مرگ تازه میفهمیم چه غلطی کردیم ...

کم کم از خودمان کم میشویم

به روزگار زیاد

وقت رفتن

ما هیچ

روزگار فربه از بیهودگی های ما


روح وحشی


و زندگی همچنان در جریان است

بی نگاهی به من

به تو

به چشم هایمان

حتی به دل هایمان

پر از عشق

پر از نفرت

پر از هیچ

به دست هایمان

چه تهی

چه پر از دیروزها

زندگی مثل رودی است در سراشیبی

و ما شناگری

شاید ماهر

شاید بی دست و پا

شاید کمی آشنا

زندگی در جریان است

و مهربانی اش بی دریغ

بی منت

مثل باران

چه با چتر باشی

چه مشتاق

چه در پی نباریدنش سرگردان سایت های هواشناسی

خمیازه ای می کشم

شب سختی بود

پر از التهاب احساس

زندگی با من چه مهربان بود

من اما با خودم نبودم

هیچ

چای سبز

طعم گس سیگار

و کوبیدن بر کیبوردهای سیاه این ماس ماسک

بهانه همیشه برای نوشتن هست

وقتی دچاری به اعتیاد  واژه های مست

شب سختی بود

پر ازکابوس

عصیان

و فریادهایی که هیچ صدایی نداشت

من و شب و تیک تاک بیقرار ساعت

خورشید سر وقت از پنجره چپید تووی اتاق

و روی تخت ولو شد

بی حوصله تر از من

خمیازه ای دیگر

چایی دیگر

زندگی را سر میکشم

پیش از آنکه مرا سر بکشد

راه دیگری نیست


روح وحشی


پ.ن. دانلود پاییز کوروش یغمایی 

لینک


هر ثانیه از هر روز دلم برات تنگ میشه . اگر بیشتر از اینم از دستم بر میامد دریغ نمیکردم .

چی زیباتر از دلتنگ تو شدن تووی این دنیای پر از چشم تنگ میتونه وجود داشته باشه ؟


روح وحشی


التیام این زخم مزمن

با مرهمی انسانی

دفن خاطره های تلخ و شیرین

 در سیاه چاله ی زمان

کوچه های تکراری علی چپ

فرو رفتن در کرور کرور روزمره گی ها

ناممکن است

وقتی با دلم ؛ پر حرف میزنی

ممتد و بیقرار

و چشم های دلت چنین سراسیمه 

می دوند به دنبال دلم

در امتداد سوزان لحظه های کشدار

و در خواب و بیداری هایمان


روح وحشی

پ.ن. خسته ام از بازی هایت . کی عاقل میشوی ؟!



ای کاش به یکباره مرا بلعیده بودی .

این ذره ذره جویده شدنم

این بازی هایت با روح و جانم

عجیب رنج آور است ...


روح وحشی

پ.ن.هرچه عزیزتر باشند بیشتر به تو زخم زدن توانند و این خاصیت عشق است ...

چاره چیست .

این من و روح و تنم ...


نسیمی وزید بر اتاقم

پر از عطر سُکر آور پاییز

مرا خواند

به آواز گنجشک ها

مرا نوازش کرد

به لطافت صبح

بوسه ای ربود از سرخی لبانم

و رفت به آن دورها

جای گذاشت زمزمه ای در گوش م

" بوسه ات را می رسانم به پلک هایش ! "

پنجره بگشا یار

در این رطوبت دل انگیز آدینه

تا راهی باشد نسیم پیام را

مرا باور کن

پلک ها بر هم بگذار

و با ریه هایت

هُرم نفس هایم  را

با چشم هایت

شراب ِ لبانم را

بِچَش

من پشت پنجره ام

به شکل بادی شرجی


روح وحشی


پ.ن.من در شبی خنک در بهترین نقطه ی حافظه ی ایوان اتاق ات حک شدم ...روبروی پنجره ات ... و گریز ناممکن ...


شعرهایم از آن ِ تو

می و مستی از آن ِ تو

دعاهایم از آن ِ تو

بوسه هایم بر پلک های خوابت از آن ِ تو

خنده هایم از آن ِ تو

درد ِ ندیدن ات از آن ِمن

ذوب شدن و سوختن از آن ِ من

قطره قطره چکیدنم بر تن کاغذ از آن ِ من

...

با چشم هایت خواندی مرا

در سکوت

و بی سخن

دگر ندیدم چون تو مرد


روح وحشی



شمعی شدم رو به خاموشی
نه از آن روی
که بیافروزم کاشانه ی دلت
شمعی
که رقص شعله اش
سوختن اش
آب شدن اش
ملعبه ایست
کودکانه هایت را
تا دلت غنج برود
وقت خواندنم
از آن دورترین نزدیک
...
سوختن از من
بازی و لبخند و حظ بسیار
از آن ِ تو زیبا چشم ِ غماز
..
مرا همین بس یار
.
کم کم ، کم میشوم
از چشم زندگی
بازیچه ای دیگر بیاب

روح وحشی