سنگینی اشیا بر دوش اتاق
پشت مرا خم می کند
و اندوه در چشم هایم
اتاق را به سکوت می کشد
من و این مکعب گچین
دیریست همدم و همزبان همیم
من سکوت میکنم
او میشنود
او لآم تا کام حرف نمی زند
من از ضجه ی سینه ی پر دردش
گوش های خود را میگیرم
من و این چهاردیواری صبور
رنج ها دیده ایم
در باران های بهاری خیس شده ایم
رازها در گوش هم نجوا کرده ایم
قهوه ها نوشیده ایم و فال ها گرفته ایم
تلاطم روح
هذیان ذهن
سرگشتگی ها
و تردیدهای مرا
خوب تاب آورد
بی آنکه خم به کمرش بیاید
بارکش آشفتگی هایم بود
و من بسیار دوستش می دارم
بعد هر سفر
آغوشش پناهم
و خنکای پوستش
ظهر تابستان موجب تفریح ام
من و این اتاق رازها در سینه داریم
...
روح وحشی