یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
باز می برند تا که زندانی ات کنند
آدما چقدر تغییر می کنن ...
منی که هیچوقت گریه نمی کردم در این سالهای اخیر رسوای عالم شدم . بی اختیار وقتی یاد و خاطره ها میاد جلوی چشمم ... وقتی تنهایی میان این همه تن بهم فشار میاره ... وقتی حرفی تووی دلم هست که فقط به یک نفر میتونستم بگم که دیگه نیست ... بغض گلو م رو میفشاره و با وجود تمام سعی و تلاش برای حفظ ظاهر؛ قطره های درشت و گرم اشک روی پهنای صورتم ولو میشن و اطرافیان رو بهت زده و اندوهگین می کنه .
نمی دونم اگر اشک و قلم نبود من چطور میتونستم این رنج دوری و دلتنگی رو تحمل کنم ...
شکایتی ندارم ... همیشه خلاف جهت آب شنا کردم و سعی کردم سرنوشت را تا میشه به رنگ اراده ام در بیارم اما اینبار حتی به خودم اجازه نمیدم که آرزوی برگشت و داشتن دوباره اش به دلم رخنه کنه چون به عکس من ؛ نبودن و نداشتن من آرزوشه و اینگونه آرامش داره .
شرایط سختیه وقتی حتی نمیتونی دلخوش این باشی که دعا کنی و روزی دعات برآورده بشه . سخته که نبودت و گم و گور شدن ات حتی به قیمت این رنج های وحشتناک بشه خواسته ی کسی که از جان برات عزیزتره ...
سخته که سنگدلی و بیتفاوتی ها و سخت گیری ها از طرف او برای تو باشه تاکه خودش آرامش داشته باشه ... هرچند میدونم که علت اصلی ترس از عشق بود ...ترس از مسئولیت و دردهای عشق ... ترس از بهای سنگین عشق و از دست دادن خیلی چیزایی که از نظر من بی ارزش هستن و از نظر او ارزشمند ..
سخته عاشق کسی باشی که ارزش عشق رو ندونست و برخلاف حرف هاش لگدمالش کرد...
سخته ...سخت
روح وحشی
پ.ن. ناتمام موند حرفام ...اشک امانم رو برید