همه چیز تکرار لست
از خمیازه های ماه
تا باز شدن چشم های ورم کرده ام
در رختخوابی که بوی اشک می دهد
از قدم هایی که کشان کشان بر میدارم
بی آنکه زمین را حس کنم
تا رفتن های بی مقصد
تا اشک ها و لبخندها
سلام ها و خداحافظی ها
و تعارف های دروغین
بیزارم از زمان
که مرا بی اراده می کشاند
تا طلوع ماه را ببینم
از پس پرده ای سیاه
که بین من و تمام تازگی ها حائل است
بادی می وزرد
گاهی
کمی عطر باران را
از تن خاک مرطوب به سوغات می آورد
دل من نیز کمی تازه میشود
روی گونه هایم شبنمی می نشیند
آفتاب کویر تند است
این تازگی و مستی
می پرد از سرم
زود
بیزارم از دل خوشی های پر از ریای روزگار
همه چیز تکرار است
دلهره های من
از آرزویی که با خود
و در میان دلم
به گور نخواهم برد
اندوهی که به اجبار قورت می دهم
و لبخندی که به دروغ
بر باغچه ی بی گل صورتم می کارم
تکرار مرا به مرگ میخواند
حوصله ام از زندگی سر می رود
وقتی مرا فریب می دهد
به امیدهای واهی
من از تمام تکرارها خسته ام
دلم هوای تازه می خواهد
بیقراری
و شوق
دلم رقصیدنی می خواهد
بی اختیار
بر دریاچه ای که نیست
آوازی که هرگز خوانده نشده
و من خواب دیده ام
دلم کسی را می خواهد
نزدیک به نبض چشمانم
وقتی پلک هایم می پرد
کسی که نگفته بخواندم
نشنیده بداندم
مرا دوست بدارد
دوستش بدارم
پروانه وار به گرد شمع زندگی بگردیم
و اگر قرار است بال هایمان بسوزد
با هم بسوزد
کسی که مرا فریب ندهد
و لبانش به دروغ گشوده نشود
دلم عشق می خواهد
از آن عشق ها که در خواب می دیدم
کودکی هایم
خنده هایمان از آن دیگری
اشک هایمان نیز
دلم کسی را می خواهد
که گونه هایم از اشک پاک کند
و لبخند بنشاند بر صورتم
دلم شور می خواهد
مهربانی
زندگی
خسته ام از بیهودگی تکرارها
روح وحشی