اگر کسی شما را بخواد حتما جایی براتون باز میکنه . سعی نکنید به زور برای خودتون جا باز کنید . خودتو به کسی که قدر محبتت رو نمیدونه هم تحمیل نکن . اون نه تنها قدر تو رو نخواهد دونست بلکه توهم و خیال خاص و اعجوبه بودن سرش میزنه و با احساساتت خواسته و ناخواسته بازی می کنه .
نه عروسک باش و نه عروسک گردان . هر دوش دور از شان یک انسان رشد یافته است .
فقط خودت باش ...
تنهایی هم میشه عاشقی کرد .
کسی که تو رو نخواد به هزار بهانه دروغین فرار می کنه .کاش اونقدر آگاه باشیم و باتجربه که هرگز مانعش نشیم چون بالاخره یک روز میره و بی رحمانه به همه چیز پشت پا می زنه.
یک روز شاید اون شخص شانس بیاره و متوجه رفتارش بشه شایدم نیاره . به هر حال تو خودت باش .
بعضی ها اونقدر خواب هستند که بیداری براشون محال به نظر میاد . آدم هایی دگم و با ذهنی آهنین که احساسات رو پس میزنن و خیال می کنن واقعا خیلی می فهمن در حالیکه عقل ما هنوز اونقدر تکامل نیافته که از احساسات ما که متصل به انرژی کاینات هستش جلو بزنه .
احساسات ما اگر خوب پرورش پیدا کنن با شعور هستی یکی میشن و حقیقت بر اونها آشکار میشه .
ضمن اینکه اینجور افراد از مسئولیت واهمه دارن و برخلاف تصورشون بسیار سطحی بوده و به حداقل های زندگی قانع هستند . مادیات اونقدر براشون اهمیت پیدا میکنه که عشق و محبت از چشمشون می افته .
از معنویت و روح بزرگ حرف می زنن اما دست هاشون خالیه و فقط به این فکر می کنن که دیگران راجع به اونها چی فکر می کنن ..اما همواره منکر این موضوع میشن چون خودشون هم از اونچه هستند شرم دارند . اینا دنیایی دوگانه ای دارن . فاصله است بسیار از ادعاشون تا عمل ...مدام خودفریبی می کنن .
جایی که عشق نباشه انسان دروغینی خواهد بود که ارزش صرف انرژی نداره . اما به هر حال تو خودت باش حتی اگر عاشق چنین آدم عوضی شدی ...
روح وحشی
پ.ن. تلفیقی از تجارب من و سخنرانی های دکتر الهی قمشه ای
نسیمی خنک
وزیدن گرفت
تب داغ شب را
و امید روییدن
سار بر صنوبران
علف ها بر زمین
و من در پوست
نمیگنجیم
مژده می دهد دل
باز لبخندی خواهد شکفت
بر اندوه ماه
و زیبا خواهد شد
در چشم های خورشید
.
نسیمی خنک
بر پوست داغ تنم
خاطره ی نفس هایت
در داغ ترین شب
هنوز زخم است روحم
و جای دندان هایت خونین
.
نسیمی میوزد
عطر تو میپیچد در اتاق
تکرار میکند ساعت
تیک تاک را
به همراهی لبانم
که تکرار می کنند نام تو را
...
صدایم کن
پاسخی خواهم داد
آرام جانت شود
..
دوست ترم بدار
دوست تر
دوست تر
تا اوج رشک لیلی به روزگارم
.
چشم براهم
روح وحشی
کم کم فراموش میشوی
فراموش میکنی
سلول های خاکستری
عجیب مهارت دارند
در پوسیدن زمان
دل اما
با هر بهانه ای
هنوز در آغوش خاطره ها
آرام میگیرد
همچو کودکی در میان بازوان مادر
...
سخت نگیر
بر خود
بر دل
روزگار زمین زدن را خوب می داند
..
انکار
فریادی ست رسا
بر بودن
.
سکوت علامت درد است
روح وحشی
گاه میپیچد بر پیکرم همچو مار
و من چشم هایم بر پنجره ای خشک شد
نه تو آمدی نه پاییز
بادی خواهد وزید سرد
و من خواهم افتاد از چشم زندگی
بر سنگی افتاده بر بی تفاوتی خدا
به بودن و نبودنم
...
تمام ریل ها میگذرند از سرم
ایستگاهی متروک در قلبم می لرزد
پر از دلهره و شور
به عبور قطاری تک سرنشین
..
هیچ عابری
حوصله نشستن
و حتی توقفی کوتاه
بر تن سرد حاک را ندارد
.
در شکمم هزاران کرم
حفره ی چشم هایم تاریک و خالی
جاده ها ناپیدا
ریل ها محو
ایستگاه مرده
و من می رقصم
به شور
روح وحشی
بگذار بسوزم یار
در این هجر جانسوز
باور دارم
از من زاده خواهد شد
زنی دیگر
ققنوس وار
درد میکشم
تار و پودم
از هر سو کشیده میشود
چشم هایم گویی در آتش اند
میسوزم یار
میسوزم در اینهمه نبودنت
روح وحشی
کوچکترین وابستگی میتونه مانع بزرگی برای رسیدن باشه .
این رو با تمام وجود حس کردم.
وابستگی و دل بستگی با وارستگی منافات داره .
اما قطعا راهش فرار نیست .اینکه خواسته رو سرکوب کنی یا راه رسیدن رو عوض کنی ...اینا همه اش خودفریبیه.
اگر تونستی در مجاورت آتش باشی و نسوزی
اگر تونستی از آب رد بشی و با وجود رطوبتی که نشسته بر تنت خیس نشی
اونوقت میتونی بگی من یک انسان رها هستم.
روح وحشی
پ.ن. وقتی تمام ذهن و روحت درگیره یعنی وابسته ای و دلبسته.
خودتو فریب نده
کاری که تو میکنی اسمش فراره
خودفریبی
ریا
تمام دلخوشیم اینه که برم خونه ...بعد از اینهمه مدت با گلم دوتایی کیک درست کنیم .
بغلش کنم و ببوسمش ...بو بکشمش
روح وحشی
پ.ن. هر چه بزرگتر میشه خیلی به تو شبیه تر میشه ...مدام تو برام تداعی میشی ... انگار تویی !
تنهایی نه تنها بد نیست بلکه گاهی بسیار ضروریه ... و ما بهتره بپذیریم که اساسا تنها هستیم و کسانی که کنار ما هستند چه کوتاه و چه بلند ؛اونها هم بدنبال منافع خودشون و یا درآمدن از تنهایی هستند .هیچ کدام ما سلاممان بی طمع نیست .
پس نه تنها از خلوت خود فرار نکنیم بلکه به هیچ قیمتی آن را با کسی تقسیم نکنیم ...
فرصت دادن چندباره به بعضی آدم ها عین حماقته.
وقتی حس قوی به رفتن و دور شدن داری مکث نکن . به احساست اعتماد کن .
بعضی ها خودشون رو (ویژگی ها ؛توان و...) نمیشناسن و مدام در پی گرفتن فرصت و ادامه رابطه هستند .
اینا فقط وقت و انرژی میگیرن و چیزی نمیمونه جز ندامت ...
عاقل باشیم.
من نبودم !
روح وحشی
تن
هوس آلود
عریان
می سپارد خویش
به هر چه باد
که به هرزگی
بپیچد میان گیسوانش
پیچکی شود مست
بر ستون مرمرین پیکرش
و هزاران بوسه ی سیاه
بنشاند بر انحنای شهوت انگیز پستان هایش
زنانگی اش را ببوید
نفس بکشد
جان بگیرد
و تن آهسته آهسته بمیرد
بیصدا
تن
حریص تکرار
هرشب
آلوده به خیانت
پشت پا میزند به قول و قرار خویش
شهوت همخوابگی
با مرگ دردها
می برد او را تا مرز پوچی
بارها و بارها
و لبریز از شوق صعود
تا اوج
تافراموشی
تشنه تر از هر بار
میسپارد خویش
به زالوها
به مارها
به هوس
به تکرارها
...
روح وحشی
باظرافت دست یک هنرمند
با حوصله و دقت
درست همانطور پیش رفت
که من نمیخواستم
من ماندم
تو رفتی
پاییز مرد
فصل هایم تابستان شدند
باران بارید
من نخندیدم
رویاهایم تعبیر شدند
وارونه
قهوه هایم شیرین
انگار کن که آرزوهایم
یکی یکی
زنده شدند
بر سنگ سرد غسالخانه
وقتی از دست زن غسال
لیز خوردم به زندگی
سپید موی
استخوان
پنجره
تو و کودکانت
و زنی که میخندد به تو
من و یک صندلی متحرک
که حوصله ی غژ غژ ندارد
همه چیز با حساب و کتاب
انجام شد
عکس آرزوهای من
بر قابی که مرد
در اتاق لذتمان
بگذار دلخوش باشم
که هنوز دلت برایم غنج می رود
مثل کودک دیابتی برای آبنبات
...
روح وحشی
دیگر آینه ی زندگی نیستند
بی تابش خورشید چشمانت
روح وحشی
پ.ن. یادته وقتی ...میگفتی چشم هاتو باز کن میخوام زندگی رو توش ببینم .
زمین خالی از کشت
چه نیاز به مترسک دارد
دانه ها در زمین پنهانند
و کشاورز
و خدا
و آسمان
خوب می دانند
...
دانه ای کاشته ام
ریشه هایش رگ هایت
من به عشق باور دارم
..
واژه ها
بازیچه ی ذهن اند
من به چشم هایت
ایمان دارم
.
و عشق
هرگز نمیمیرد
روح وحشی
یاد من باش
رفتیُ خاطره های تو نشسته تو خیالم
بی تو من اسیر دست آرزوهای محالم
یاد من نبودی اما، من به یاد تو شکستم
غیر تو که دوری از من ، دل به هیچ کسی نبستم
یاد من باش تا بتونم، همیشه برات بخونم
بی تو وُ عطر تن تو، یه چراغ نیمه جونم
همترانه! یاد من باش
بی بهانه یاد من باش
وقت بیداریِ مهتاب،
عاشقانه یاد من باش
اگه باشی با نگاهت، میشه از حادثه رد شد
میشه تو آتیش عشقت، گُر گرفتنُ بلد شد
میشه از چشم تو پرسید، راه کهکشون ِ نورُ
میشه با دشت تو فهمید، معنی پل عبورُ
اگه دوری، اگه نیستی، نفس فریاد من باش
تا ابد، تا تهِ دنیا، تا همیشه یاد من باش
همترانه! یاد من باش
بی بهانه یاد من باش
وقت بیداریِ مهتاب،
عاشقانه یاد من باش
پنجره ایست بی رحمانه حائل
بین خوشبختی و دل کوچک من
ساده بگویم
من به حسرت خوردن
محکومم
زندگی با من سر شوخی دارد
خنده هایم را مدام می چیند
سفره ی من همیشه خونین است
من به خون دل خوردن نیز
محکومم
پنجره ایست بین من و ابر و جنگل ها
باران میچکد بر صورت خاطره ها
بوسه ای بر پلک هایم
دود آتش در چشم هایم
رودی میگذرد پر آب
شانه هایی ستبر تکیه گاهم
من و باران و خواب ها
تکرار رنج آور حسرت لب ها
خنده هایی که محو میشود
در مرور بوسه های ریز ریز
بر لبان یک رویا
پنجره ایست بین من و خوشبختی
شیشه هایش گل آلود و سیاه
دل من اما
دل خوش است به خواب ها
روح وحشی
پ.ن. زیر بارون خیس شدم ...کنارم بودی ...اونقدر باهات حرف زدم که سرت رفت . مردم فکر میکردن خل شدم لابد !
من عاشق بارون ...تو بیزار از خیس شدن . چه تفاهمی داشتیم ما !
نه ! در واقع نوشتنم نمی اومد ...
دیشب تووی خواب و بیداری دیدم دو تا چشم قهوه ای به وبلاگمه ...یه جورایی نگهبان و مراقبش ...
شاید نوشتن بود ...شاید قلم ...شاید دل من ...شایدم چشم های قشنگ گرگ ترین گرگ ...
به هر حال نمیشه از آسمون بارون بباره و من مست نشم .
هوم ؟!
شاید باید بنویسم . این تنها راه معاشقه ی دل منه با دلی که در دور دست می طپه ...
همه ی ما از وقتی خودمون رو میشناسیم دنبال یه خورشیدیم تا گرممون کنه . تووی این فاصله به هر لامپ و شعله و سوسو هم شده دل میبندیم . اما وقتی رسیدی به خورشید دیگه هیچی گرمت نمیکنه .
خاطره ی اون خورشید که حالا تووی یه منظومه ی دیگه است بهتر از آتش شعله ور چوب های جنگلی گرمت میکنه.
زندگی همه اش یه بازیه .یه رویا ...
خب چرا رویای خورشید نتونه آروممون کنه .خورشیدی که چند صباحی به پنجره ات تابید و عشق بهت داد هنوزم از اون دور داره بهت نگاه میکنه . گرماش هنوزم قلبت رو زنده نگه داشته .
اوهوم ... نوشتن از اون خورشید به حضور نصف و نیمه ی هزار چراغ و آتش می ارزه ...
دوستت دارم خورشیدم و گرمات رو حس میکنم .
روح وحشی
پ.ن. آدرس وبلاگم در پرشین بلاگ
roohevahshi1.persianblog.ir
در سکوتی مانده بودم
ناامید
روزم بلند
شبم کوتاه
مویم سپید
هر چه که بود
بیهوده بود
رنگی نداشت
دفتر عمر
ورق میخورد
آهنگی نداشت
لاکن در آن
سکوت گران
کسی رسید
کسی که جان
به جان خسته ام دمید
هر چه بد بود
از یادم رفت
اندازه شدم
مه رو وا کرد
خورشید آمد
تازه شدم
تازه شدم
تازه شدم
...