گاه میپیچد بر پیکرم همچو مار
و من چشم هایم بر پنجره ای خشک شد
نه تو آمدی نه پاییز
بادی خواهد وزید سرد
و من خواهم افتاد از چشم زندگی
بر سنگی افتاده بر بی تفاوتی خدا
به بودن و نبودنم
...
تمام ریل ها میگذرند از سرم
ایستگاهی متروک در قلبم می لرزد
پر از دلهره و شور
به عبور قطاری تک سرنشین
..
هیچ عابری
حوصله نشستن
و حتی توقفی کوتاه
بر تن سرد حاک را ندارد
.
در شکمم هزاران کرم
حفره ی چشم هایم تاریک و خالی
جاده ها ناپیدا
ریل ها محو
ایستگاه مرده
و من می رقصم
به شور
روح وحشی