پنجره ایست بی رحمانه حائل
بین خوشبختی و دل کوچک من
ساده بگویم
من به حسرت خوردن
محکومم
زندگی با من سر شوخی دارد
خنده هایم را مدام می چیند
سفره ی من همیشه خونین است
من به خون دل خوردن نیز
محکومم
پنجره ایست بین من و ابر و جنگل ها
باران میچکد بر صورت خاطره ها
بوسه ای بر پلک هایم
دود آتش در چشم هایم
رودی میگذرد پر آب
شانه هایی ستبر تکیه گاهم
من و باران و خواب ها
تکرار رنج آور حسرت لب ها
خنده هایی که محو میشود
در مرور بوسه های ریز ریز
بر لبان یک رویا
پنجره ایست بین من و خوشبختی
شیشه هایش گل آلود و سیاه
دل من اما
دل خوش است به خواب ها
روح وحشی
پ.ن. زیر بارون خیس شدم ...کنارم بودی ...اونقدر باهات حرف زدم که سرت رفت . مردم فکر میکردن خل شدم لابد !
من عاشق بارون ...تو بیزار از خیس شدن . چه تفاهمی داشتیم ما !