نه ! در واقع نوشتنم نمی اومد ...
دیشب تووی خواب و بیداری دیدم دو تا چشم قهوه ای به وبلاگمه ...یه جورایی نگهبان و مراقبش ...
شاید نوشتن بود ...شاید قلم ...شاید دل من ...شایدم چشم های قشنگ گرگ ترین گرگ ...
به هر حال نمیشه از آسمون بارون بباره و من مست نشم .
هوم ؟!
شاید باید بنویسم . این تنها راه معاشقه ی دل منه با دلی که در دور دست می طپه ...
همه ی ما از وقتی خودمون رو میشناسیم دنبال یه خورشیدیم تا گرممون کنه . تووی این فاصله به هر لامپ و شعله و سوسو هم شده دل میبندیم . اما وقتی رسیدی به خورشید دیگه هیچی گرمت نمیکنه .
خاطره ی اون خورشید که حالا تووی یه منظومه ی دیگه است بهتر از آتش شعله ور چوب های جنگلی گرمت میکنه.
زندگی همه اش یه بازیه .یه رویا ...
خب چرا رویای خورشید نتونه آروممون کنه .خورشیدی که چند صباحی به پنجره ات تابید و عشق بهت داد هنوزم از اون دور داره بهت نگاه میکنه . گرماش هنوزم قلبت رو زنده نگه داشته .
اوهوم ... نوشتن از اون خورشید به حضور نصف و نیمه ی هزار چراغ و آتش می ارزه ...
دوستت دارم خورشیدم و گرمات رو حس میکنم .
روح وحشی
پ.ن. آدرس وبلاگم در پرشین بلاگ
roohevahshi1.persianblog.ir