صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


موریس مترلینگ

لطفاً کلمه عبور اختصاصی برای دسترسی به این مطلب را وارد کنید

»نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

آدم های کوچک به دیگران

کنفسیوس

عشق، شرایطى است که در آن خوشبختى یک آدم دیگر براى شما ضرورى مى شود .


٠•●ஜ رابرت آ. هاینلین ஜ●•


دانلود

ای که میگویی مسلمان باش و میخواری مکن

ای که میگویی مسلمان باش و میخواری مکن

ای که خود گفتی مکن میخوارگی آری مکن آری مکن

ای که خود گفتی مکن میخوارگی آری مکن آری مکن

هر چه میخواهی بگو یا هر چی میخواهی بکن

هر چه میخواهی بگو یا هر چی میخواهی بکن

اما ریاکاری مکن

می بخور ... می بخور ... می بخور منبر بسوزان ... مردم آزاری مکن

می بخور ... می بخور ... می بخور منبر بسوزان ... مردم آزاری مکن

مردمان را غرق رفتاری که خود داری مکن

خود گرفتاری و مردم را گرفتار گرفتاری مکن

گر نمیخواهد پریشان باشد اصراری مکن

می بخور ... می بخور ... می بخور منبر بسوزان ... مردم آزاری مکن

می بخور ... می بخور ... می بخور منبر بسوزان ... مردم آزاری مکن

دور خودکامان تمام است و جهان در فکر تدبیر مدام است و مقام و تخت شاهی بی دوام است و زهی رویای خام است و حرام 

اشک غم از دیدگان مردمان جاری مکن

اشک غم از دیدگان مردمان جاری مکن

می بخور ... می بخور ... می بخور منبر بسوزان ... مردم آزاری مکن

می بخور ... می بخور ... می بخور منبر بسوزان ... مردم آزاری مکن

من خوشم شادم نمیخواهم جز این کاری کنم

من نمیخواهم جز این کاری کنم

من خوشم شادم نمیخواهم جز این کاری کنم

من نمیخواهم جز این کاری کنم

من نمیخواهم به جای خوش بودن زاری کنم

من نمیخواهم جز این کاری کنم

سرخوشم تا مهربانی در دلم جاری کنم

زاهدا خوش باش و خندان

زاهدا خوش باش و خندان ... پیش ما زاری مکن ... زاری مکن ... زاری مکن

می بخور منبر بسوزان ... مردم آزاری مکن ... مردم آزاری مکن


,,

 


نقل است که مریدی شیخ بایزید بسطامی را به خواب دید . 
از شیخ پرسید : از منکر و نکیر چون رستی ؟
گفت :چون آن عزیزان از من پرسیدند گفتم شما را ازین سوال مقصودی برنیاید ،به جهت آنکه اگر گویم خدای من اوست این سخن از من هیچ نبود . 
لکن بازگردید و از وی پرسید که
من او را کیم ؟
آنچه او گوید آن بود که اگر من صدبار گویم خداوندم اوست تا او مرا بنده خود نداند فایده نبود .

گاهی لازمه دور و بر خودت رو خلوت کنی ... اغیار رو از خودت دور کنی و به خودت بپردازی .

به هر چشمی به من نگاه کن

دوست

دشمن

نفرت

عشق

بیتفاوت 

فقط به جز  سرگرمی !

اینجا خانه ی دل من است . احساساتی که پایش اشک ها و رنج ها داده ام ... حرمت نگه دار و به چشم مجله و سرگرمی نخوانم .

اگر چنین کنی حرامت باد ...

روح وحشی 

آدم هایی که نگران خراب شدن تصویر ذهنی دیگران نسبت به خود هستند هرگز مراحل رشد معنوی را طی نخواهند کرد . اینان اسیر قضاوت دیگران نسبت به خود هستند .

کسانی که از سختی کشیدن و مسئولیت پذیری ؛ از درد و رنج فراری هستند هرگز تکامل نخواهند یافت .

با خواندن کتاب و تعالیم هیچکس شناگر نمیشود چه رسد به غواص !

حتی اگر در حوض خانه ات شنا کنی بهتر است از آنکه هزاران کتاب آموزش شنای حرفه ای   نجات غریق و غواصی بخوانی !

تا خودت را نشکنی ساخته نمیشوی . بی توجهی به قضاوت دیگران و نترسیدن از تخریب ذهنیت مردمان از تو به عنوان فردی متمدن و سطح بالا و فرهیخته اولین قدمی است که برای خود بودن میتوانی برداری .

دیگران مهم هستند مادامی که دوستشان بداری و دوستت بدارند  اما قضاوتشان چه اهمیتی دارد وقتی نمیتوانند به وقت مرگ تو را نجات دهند !

مهم نیست که ثروتمند باشد یا که نباشد 
مهم نیست که زیبا باشد یا که نباشد 
مهم نیست که پیر باشد یا که جوان 
بعضی ها فقط آدمند 
آنقدر آدم که حاضر نیستی یک مویش را به عالمی بفروشی 
و معنای عشق فقط همین است ...

" نسرین بهجتی "
 

 

 پ.ن. شب خوش بلاگفا

دیوانگی هایت را نگه دار برای کسی که دیوانه ی توست ...

من برای کسی دیوانگی کردم که مدام عقلش را به رخ ام کشید ...

من هیچ پشیمان نیستم . تو اما شاید پشیمان شوی . 

عیار دیوانگی ها فرق می کند . من بسیار دیوانه ام ... شاید از نوادگان مجنون !

 

روح وحشی


شب که می خزد به اتاقم

رویا مرا می خواند

و تو از میان مه

آرام آرام بر خلوتم وارد میشوی

پیش می کشانمت

با چشم هایم

که دوستشان می داشتی

زیر لب زمزمه می کنم

نزدیک تر بیا یار

تا لمس لبانت

با هرم نفس هایم

آه بوسه بماند برای فردا

که آغوش ات بال بگستراند

به پهنای دلتنگی من 

نزدیکتر بیا

سرانگشتانم محتاج اند

به نوازشت

به مرور زنده ی خاطرات

دستانی سرد

صورتی داغ

و قلب یک گنجشک در سینه ای ستبر

 ("خاطرات دمار از روزگارم در می آورد ")

و من می نشانم

بوسه هایی ریز ریز

آرام و صبورانه

بر لبانی مبهوت و لرزان

و تو هیچ

سکوت

و سکوت

آه شب است

رویا پشت در ایستاده

در کمین سکوت

و من منتظر فردا

 

روح وحشی

پ.ن. من ایوب مادینه ام و نه زلیخا ...

       شاید دوباره روی خوشبختی را ببینم و تا آن روز دلخوشم به واژه و رویا .


امروز روحیه ام عالیه . وقتایی که کتاب میخونم روحیه ام فوق العاده میشه.. کتاب هایی که باعث میشن به درون خودت بری و خودتو واکاوی کنی .

کتاب های کامو و رولان و کافکا و کوندرا و سخنرانی های اوشو

غزلیات شمس و حافظ

فروغ و نیما و سپهری و شاملو

رمان های مشهور قدیمی

انسان شناسی

و ...

کتاب مثل طوفان سریعا درد و رنج رو با خودش می بره ...به طرفه العینی !

 

روح وحشی

پ.ن. خیلی پر حرفی کردم امروز . کتاب واسه من حکم حشیش رو داره :D


 

یکی از قشنگ ترین تعریف هایی که ازم شده اینه که تو نمیخوای بزرگ بشی ؟ میخوای همیشه نوجوان بمونی ؟

وقتی تووی آینه رگه های سفیدی رو میبینی .وقتی به یه عمر کار و فعالیت و مشکلاتت فکر میکنی و میبینی دیگران غبظه ی روح جوان تو رو میخورن لذت میبری .

نه من نمیخوام بزرگ بشم  :)

بشم که چی ؟

تا وقتی زنده ام عاشقی میکنم . عشق به کارم و پیشرفت و گلم و ...و کسی که برام شد خود عشق .

آره من نمیخوام بزرگ بشم .

مامانم و تو گرگ زیبای من با خوشحالی و افتخار اینو میگید اما دیگران از روی حسد و حسرت !

تقصیر من چیه نه ظاهرم پیر میشه و نه روحم :D

 

روح وحشی

پ.ن. هر جا میرم باید کارت شناسایی ببرم تا باور کنن چندسالمه ;)


عشق تملک نیست 

قدردانی ست ...


یعنی راهنمایی بهتر از این ندیدم من :

وقتی تصمیم می گیری یک احساس را به سرانجامی به نام " ازدواج " برسانی، اولین حرکت مفید این است که از خودت بپرسی :
" آیا واقعاً باور داری که تا سنین پیری از سخن گفتن با این زن، لذت 
خواهی برد ؟ " 
" سخن گفتن " و نه " همخوابگی " !
تمامی مسائل دیگر در ازدواج موقت و گذرا است.
تا زمانی که دو نفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند، می شود به عمر ارتباطشان امید داشت ...

- فردریش نیچه 

 


یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن...
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!
پرویز پرستویی

 

وقتی خورشید داره بی منت میتابه ؛موندن تووی خونه دیوانگیه . وقتی زدی بیرون و زیر نور خورشید جون گرفتی ،تشکر نکردن حماقته ...

هر چی بیشتر قدرشناس باشیم خداوند بیشتر به ما نعمت میده .چون شکر باعث مثبت اندیشی ما و باز شدن در آگاهی به ذهن ما میشه . این آگاهی هم باعث دریافت بیشتر .

اما ما چه میکنیم ؟

مدام غر و ناشکری و زیاده خواهی . اینجوری هیچوقت داشته هامون رو نمیبینیم . فقر در ذهن ماست و نه در بیرون .

و بعضی از ما نعمات رو پس می زنیم ؛نادیده میگیریم ؛ گناه میدونیم و غیره . چون بجای تعمق در معانی برداشت سطحی از اونها داریم .

بعضی هم به حداقل های موجود ؛به مادیات و به زندگی ابتدایی  قانع هستیم و جرات درخواست های بزرگتر رو نداریم .

و ...

خیلی خوبه که کسی که دوسش داری و دوستت داره کنارت باشه و موقع سختی ها تکیه گاهت ...مدام قربون صدقه ات بره و محبت بارون ات کنه . اشکات رو پاک کنه و پلک هات  رو ببوسه . موقع آشفتگی و درد محرم دلت باشه .هم فکر و هم دل و هم زبون ات باشه.

اما مهمتر از اون اینه که تو یکی رو دیوانه وار دوست داری . طوری که از همون سهم ناچیزی که خدا از زندگی بهت داده  با کمال میل بگذری تا اون آدم خوشحال باشه ...و اون سهم چیزی نباشه جز خود اون و بودنش ...

آره مهم اینه که با وجود اینکه بینهایت دوسش داری چون تو رو نمیخواد محو بشی و تنهایی عاشقی کنی ... تووی دلت و تنهاییت قربون صدقه اش بری و براش دعا کنی ... اشکات رو قورت بدی و به زور هم شده بخندی و دستت رو بذاری روی زانوت و بلندی شی و بگی ...

خدایا شکرت که حداقل اون به خواسته اش رسید ."نبودن و محو شدن من از زندگیش ".

گاهی میرسی به اینجا و دیگه هیچ کاری ازت بر نمیاد جز منتظر مرگ بودن .

 

روح وحشی


وارستگی ، بریدن از اشیا نیست ،
بلکه بریدن از افکار است .
وارستگی ، به امور بیرونی تعلق نمی گیرد ،
بلکه به امور درونی تعلق می گیرد .
وارستگی ، ارتباطی به دنیا ندارد ،
بلکه به خوبشتن مربوط است .
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت ودید که او بر روی تشکی مخملین ، در میان چادری زیبا که
طناب ها یش به گل میخ های طلایی
گره خورده اند ، نشسته است .
گدا و قتی اینها را دید ، فریاد کشید :این چه وضعی است ؟
درویش محترم ، من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنید ه ام .
اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ،
کاملاً سر خورده شدم .
درویش خنده ای کرد و گفت :
من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کند و با تو همرا ه شوم .
با گفتن این حرف ، درویش بلند شد وبه دنبال گدا به را افتاد ،
او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی ها یش رابه پا کند !
بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد .
او گفت :من کاسة گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام .
من بدون کاسة گدایی چه کنم ؟
لطفاً کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیا ورم .
صوفی خندید وگفت :دوست من ،
گل میخ های طلایی چادر من در زمین فرو رفته اند ،
نه در دل من ،
اما کاسه ء گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند !
در دنیا بودن ، وابستگی نیست .
وابستگی ، حضور دنیا در ذهن است ،
و وقتی که دنیا در ذهن ناپدید می شود -
این را وارستگی می گویند .
"اشو


بعضی آدم ها عجیب خبره هستند در شکستن دل .چونانکه هیچ بند زنی را دیگر مهارت در بند زدن آن نخواهد بود.

اینان دل خود را دل و دل دیگران را قطعه ای گوشت یا شاید هم سنگ می دانند .

چگونه اینهمه تضاد در یک آدم جمع میشود ؟ واقعا نمی دانم !

نوبت دیگران که میشود باید قوی باشتد و خود دار و واقع بینانه پا روی خواسته دل بگذارند .

به خودشان که می رسد هزار راه پنهانی و یا فریبکارانه برای رسیدن به خواسته ی دلشان پیدا می کنند . 

اینان مرا یاد واعظی می اندازند که چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند. (حافظ)

میشنوی ؟ پنهانی ! تا بتوانند ادای انسان ی قوی و خویشتن دار را دربیاورند . اینان به جز مهارت در شکستن دل دیگران در خودفریبی هم تخصص که هیچ ید طولایی دارند !

پ.ن. روزی میرسه که پرده ها می افته و همه چیز آشکار میشه ... تو خالی بودن ادعاها هم ...

از پرشین بلاگ فرار کردم اینجا .به گمانم بهتره برم وردپرس فقط مشکل اینه که بدون فیل.ترشکن نمیشه !

گیسوانم

بوی نفس های تو را می دهد

هر بار که شانه میزنم

می بافم

دو تا

به گمانم وقت رفتن

نفس های عاشق ات

لانه کرده در میان گیسوانم

میترسم زمستان که بیاید

کوچ کنند

و من بی هوای تو

زیستن نتوانم

 دوست ترم بدار

گیسوانم نیز تو را عاشق اند یار

نفس هایت را مگیر 

دوست ترم بدار

آه چه حریصم به عطر دهانت

همچو میخواره ای

به شراب ناب

روح وحشی

 پ.ن. آه از عطر نفس هایت که پیچیده ...که لانه کرده در تمام سلول هایم ...با هر نفس که میکشم از این دورترین نزدیک نفس های تو دم و اندوه و آه و حسرت بازدم من است در این هجر طویل



چهار شرطِ خوشبختی:
- زندگی در هوای آزاد
- عشقِ به یک موجود
- فراغت از هرگونه جاه طلبی
- آفرینندگی

- ادگار آلن پو

چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چها که می بینم و باور ندارم
چها، چها، چها، که می بینم و باور ندارم
حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید
گو در آید، در آید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر و ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم

در این غم، چون شمع ماتم
عجب که از گریه خوابم نبرده باز
چها چها چها که می بینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم


 


آدم های محتاط و ترسو ، آنانیکه از باختن چیزهای ظاهری زندگی واهمه دارند  و از روبرو شدن با قضاوت دیگران و سختی های آن وحشت . روزی هزار بار می میرند . خنده هایشان نقابی بر این هراس است . اینان آرامش را در عروسک دیگران بودن می دانند .حوصله ی کل کل با دیگران را ندارند و ترجیح می دهند برای دوری از جنگ اعصاب مطابق دل آنان رفتار کنند . این آدم ها لحظه به لحظه میمرند . اینان خود ِمرگ هستند و در توهم و خیال زندگی  کردن ، میخورند و می خوابند و شهوت های خود را خوراک می دهند.

آدم های جسور و آزاد ، آنانیکه که نقاب ها را باختن و خود بودن را رهایی می دانند ؛ به قضاوت ها بهایی نمی دهند و می دانند این زندگی تکرار پذیر نیست . لحظه به لحظه ی عمر را عمیقا زندگی می کنند . آرامش اینان در مصاف خود بودن است و نه تظاهر و فریب .

 

روح وحشی

پ.ن. سرگشتی راهی ست به رهایی چونان که شک را به یقین و سختی را به آسایش ...

 

حنای لبخندهایم

رنگ باخته اند 

لطیفه ای برایم بگو

تا بخندم

شاید نامم را

  "دیوانه "

و شنیدنش از زبان تو

با صدایی که آواز پرندگان بهشتی است

وای که چه شوری می افکند

بر دل مرده ام

.

زندگی در چشم هایم

بی فروغ شده

آتشم بزن

مرگ نزدیک است

نفس هایش پس گردن من ...

روح وحشی

پ.ن.بگذار من دیوانه باشم و تو عاقل ... بعد معلوم میشود که چه کسی ضرر کرده است  .عقل حسابگر یا دل ِ بی عقل ِ من !

پ.ن. مرگ را لمس میکنم ... تو چه می دانی از دل من ...تو که سرچشمه ی زندگی هستی .


چشم سومم

متولد شد

درست میان ابروانم

بعد از بوسه ی تو

...

دیگر نمیدانم

از زهدان که زاییده شدم

مادر

تو

یا خودم

..

رهایم کردی

همچو طفلی در میان گرگ ها

.

من نیمه ام

نیمه ای رو به زوال

 

روح وحشی

پ.ن. گاهی حس کودکی یتیم رو دارم ... اینها واژه نیستند ... درد هستند ...درد


بعضی چیزا دست خود آدم نیست و چون یه حسن محسوب میشه دو دستی می چسبیش .

من آدم دیروز نیستم . گذشته برام تمام شده . اهل وابستگی هم نیستم .

به جز یه مورد که خودمم گیجم چرا شده لحظه به لحظه ام و فراموش نمیشه چیزی از گذشته رو با خودم حمل نمیکنم .

از دلم نمی ره اونچه از دیده ام رفت اما دیگه دغدغه ام نیست .

اتفاقا حافظه ی خوبی دارم اما کنترل شده ... بی کینه :)

روح وحشی

پاییز میرسد

برگ ها می ریزند

تو که نبودی

کرک و پر من هم ریخت

نمی دانم چطور

همراهی کنم درخت خرمالو را

در سوگ برگ هایش

...

همه ی مرا

باد برد

دلم را چشمانت

..

کارتن خواب ها

فخر میفروشند به من

پیش آنها نیز

از رسوایانم

.

هیچ نمانده  از من

هیچ

 

روح وحشی