شب که می خزد به اتاقم
رویا مرا می خواند
و تو از میان مه
آرام آرام بر خلوتم وارد میشوی
پیش می کشانمت
با چشم هایم
که دوستشان می داشتی
زیر لب زمزمه می کنم
نزدیک تر بیا یار
تا لمس لبانت
با هرم نفس هایم
آه بوسه بماند برای فردا
که آغوش ات بال بگستراند
به پهنای دلتنگی من
نزدیکتر بیا
سرانگشتانم محتاج اند
به نوازشت
به مرور زنده ی خاطرات
دستانی سرد
صورتی داغ
و قلب یک گنجشک در سینه ای ستبر
("خاطرات دمار از روزگارم در می آورد ")
و من می نشانم
بوسه هایی ریز ریز
آرام و صبورانه
بر لبانی مبهوت و لرزان
و تو هیچ
سکوت
و سکوت
آه شب است
رویا پشت در ایستاده
در کمین سکوت
و من منتظر فردا
روح وحشی
پ.ن. من ایوب مادینه ام و نه زلیخا ...
شاید دوباره روی خوشبختی را ببینم و تا آن روز دلخوشم به واژه و رویا .