" پلاسکو، لکنت خیابان جمهوری"
بابلیها گفته بودند «بیایید برای خودمان شهری با برجی بلند بسازیم که سرش در آسمانها باشد، بیایید برای خودمان نامی پیدا کنیم مبادا که بر پهنه زمین پراکنده شویم» و سپس برجی ساختند که انتهایش در آسمانها بود و وقتی فرو ریخت، آدمیان پراکنده شدند و دیگر به زبانی مشترک حرف نزدند. پلاسکو، آن زبانِ واحدیست که برجِ بابلگون، فرو ریخته و آدمیان دیگر زبانِ واحدی بنامِ «پلاسکو» ندارند که سخن بگویند. سکوت، جایِ پلاسکو را گرفته است. آنهایی که در پلاسکو بودند، سرگردان شدهاند. فضایِ جلویِ ساختمانِ پلاسکو را سکوت و لکنت گرفته است. نورها و صداها غایباند. «چیزی» نیست که بشود به آن نگریست جز باقی ماندهی جسدی که به هیچ خیره شده است، با حدقهای بیچشم؛ تهی. هفده طبقهی رنگ و نور و صدا «نیست». پلاسکو آنقدر سوخته است که دیگر حتی نمی شود تبدیل به نوستالژیاش کرد هنوز. داغ است همچنان، نمیشود دست به گزینش حافظه زد و فراموش کرد آن همه «غبار» و «آتش» را. پلاسکو هنوز تنِ به نوستالژی نداده است. در حافظه نیز تبدیل به سکوت و لکنت شده است. پلاسکو همچنان غبار است در ذهن و حافظه؛ هنوز کنار نرفته است تا بشود گذشته را دید، خاطرات را بازخوانی کرد و دست به گزینش زد. پلاسکو، سکوت و لکنت است حالا، که پراکنده کرده است همه را.
بلندترین ساختمانِ گذشتهی شهر دیگر نیست و اهالی شهر از جلویِ محلِ فقدانِ آن میگذرند، در سکوتی همجنسِ سکوت آن مانکنهای بیتحرکِ لابهلای آهنها و آتش؛ در لکنتِ چهارراه استانبول، در لکنتِ انتهای خیابان جمهوری.
مسعود ریاحی
masoudriyahi@