دست هایت را
به من بده
اعتماد کن
به امنیت دستانم
تو را به جایی خواهم برد
که نرفته ای
که ندیده ای
هرگز
جایی که هیچ قلبی در آن نتپیده است
پلک هایت را بسپار
به آتش لبانم
و پیکرت را
به هرم انگشتانم
تو را به جایی دور خواهم برد
سرزمینی بکر
پر از تو
هیچ از من
مه آلود
سبز
پر از هوای تازه ی زندگی
هیچ از مرگ
که زندگی را با مرگ چه کار ؟!
لبانت را بسپار به آتش نفس هایم
تو را به آسمانی خواهم برد
که هیچ ماه و خورشیدی در آن طلوع نکند
جز تو
هیچ از من
هیچ از من
همه تو
همه عشق
دلت را
بسپار به دلم
تو را با زندگی آشنا خواهم کرد
با عشق
که بی عشق مردگانیم راه رونده
که بی عشق مردمانیم با چشم های دریده
با دست هایی پر از حس مرگ
و دهان هایی که جویدن را باز نمی ماند
و شکم هایی که انبساط خویش را جشن گرفته اند
و جمجمه هایی که تهی از اندیشه
شهوت را نشخوار میکنند
دست هایت را به امنیت دستانم بسپار
روح وحشی
15 مهر 1394