خواندن شعر مرا به وحشت می اندازد و نوشتن آن مرگی تدریجی ست . مرگی پر از درد ...
اما مگر میتوان شعر نخواند ؟!
و اجتناب از نوشتن وقتی کلمات در تو می رقصند فرار رو به جلوست !
شاید بهتر است که رنج ها را به واژگان سپرد و واژگان را به پرواز ...
مدتی از خود به آغوش مادر گریختم شاید که آرام شوم . بیهوده بود . اکنون منم و این همه خود ...
مادر من واژگانند
آغوش بگشایید
این زن گریزپا را
شاید که لبخندی بنشیند بر نگاهش
آغوش بگشایید
برقصید با من
در سرزمین خیال
که خیال من واقعی ترین است
واقعیتم باشید ...
روح وحشی
+خفگی در گلوی شعر