دم گاراژ بودم یارم سوار شد
دل مسافرین به حال من کباب شد
میرم توو شهر میگردم
پی دلبر میگردم
اگه دلبر نبود
پی همسر میگردم 😆
دم گاراژ بودم یارم سوار شد
دل مسافرین به حال من کباب شد
میرم توو شهر میگردم
پی دلبر میگردم
اگه دلبر نبود
پی همسر میگردم 😆
خواندن شعر مرا به وحشت می اندازد و نوشتن آن مرگی تدریجی ست . مرگی پر از درد ...
اما مگر میتوان شعر نخواند ؟!
و اجتناب از نوشتن وقتی کلمات در تو می رقصند فرار رو به جلوست !
شاید بهتر است که رنج ها را به واژگان سپرد و واژگان را به پرواز ...
مدتی از خود به آغوش مادر گریختم شاید که آرام شوم . بیهوده بود . اکنون منم و این همه خود ...
مادر من واژگانند
آغوش بگشایید
این زن گریزپا را
شاید که لبخندی بنشیند بر نگاهش
آغوش بگشایید
برقصید با من
در سرزمین خیال
که خیال من واقعی ترین است
واقعیتم باشید ...
روح وحشی
+خفگی در گلوی شعر
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی عدم چشم تو را هیچ از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن بُد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
شاعر: افشین یدالهی
تمام آنچه که از انسان باقی میماند
گوگردیست که جعبه کبریتی را کفایت کند
و آهنی تا میخی ساخت
برای حلقه آویز کردن خود
کارل سودنبرگ