زمستان خیال رفتن ندارد
پیکرم در این زمهریز
مرگ را
در لحظه های سرد
مزه مزه میکند !
تلخ است و رنج آور
اینهمه زیستن
بی بهاری که کوچ کرده بودن اش را
از تقویم فصل هایم !
...
خواب دیده ام
رفتن زمستان را
در بیداری چشم هایم
مژه ای بر گونه ی آینه ام
آمدن ات را نوید داد
و لبخندی سرخ
سبز شد
بر چهره ی مواج آب
وقتی خود را در گذر زمان
ولابلای سال ها
در جستجو بودم .
برق چشمان آسمان
شگونی این خواب را
بر پلک های شب هک کرد .
..
بی بهار زیستن نتوانم .
.
ماه من
روح وحشی
+بهار نزدیک است بیاید ...