این طور بارم آورده بودند که بترسم
از همه چیز
از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛
از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛
از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم آید...
راحتتان کنم؛ همه اش نصیحت بود؛ همه اش نهی. هیچکس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم از دستش دررفت گفت: "ای که دستت میرسد کاری بکن-پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار" وبلاخره نگفت چکار. این طور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم؛ از جمله مقاومت کردن را
همنوایی شبانه ارکستر چوبها
رضا قاسمی