زندگی کوچه ایست
تنگ
بن بست
تاریک
یک طرفه
نه راه پس است
نه راه پیش
به خیالت که به خود می روی
خیال خام داری
که دری باز خواهد شد به نور
و دستی گرم
نانی داغ
هوای تازه
منتظرت خواهند بود
مگر رود را اراده ایست ؟
دریا سرنوشت اوست !
شاخه ها چه می دانند از عطش آسمان ؟!
نور سهم آنان است از دانه گی !
آدمی اما
هر چه می رود
رسیدن نیز می رود
پاهایش میپوسند در اشتیاق
چشم هایش خشک میشوند به در
دست هایش پر از بغض التماس
میمیرد
بی هیچ رسیدنی ...
"آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند "
روح وحشی
پ.ن. دارم خفه میشم ...
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خانوش کنید