سخت اندوهگینم
نه آسمان همدلی ام می کند
به بارش چند قطره اشک چشم
نه امن بازوانت گشوده
از برای ربودن دلتنگی ام
چشم هایم در حسرت باریدن
گلویم به کار بلعیدن بغض هایم
پنجه در هم میفشارم
سینه ام آتش میگیرد
از طپش های سریع دل
انگشتانم مور مور میشوند
پختک افتاده بر حال من
با من بگو
به کدامین گناه ناکرده
چنین عقوبت میشوم
که هر لحظه مرگ را به چشم دیدن
و خفتن در آغوش سردش
آرزوی پیکر من است ؟!
روح وحشی
پ.ن. باز چه مرگم شده ؟ چرا عادت نمیکنم به این وضع ؟