می دونید بعضی حرف ها هست که خودشون تمایل ندارن زده بشن مگر اینکه شنونده ی خودشون رو پیدا کنن .حرف هایی که از درون تاروپود هستی تو رو مثل موریانه می جوند . لزوما این حرف ها با زبان واژه بیان نمیشه . گرفتن دست کسی که شما رو خوب میفهمه مثل مادر ، دوست ، معشوق و...آغوشش ، حتی سکوت زبان و ارتباط چشمی بهترین راه بیان این حرف هاست ... بدن ها و روح ها نیاز به واژه ندارن . وفتی حس تنهایی بهت هجوم میاره ...وقتی احساس خفگی میکنی و درد در رگ هات یله می ره و هیچ راه در رو نداره فقط یه چیز از زندگی میخوای ...مرگ .
اما وقتی همین درد هست و هیچ دستی نیست که دست هات رو بفهمه ، آغوشی امن که مثل پیچک دورت بپیچه و آرامشت بشه ...وقتی شرایط ات جوری باشه که حتی حق آرزوی مرگ نداشته باشی اوتوقت ذره ذره جون میدی ...زجر کش میشی ...
تنهایی بد نیست اما وقتی طعم با هم بودن رو چشیدی و شیرینی اون هنوز در خاطر توست اونوقت تحمل این وضع و تلخی روزگارت خیلی سخت میشه ...
من تووی برزخ گیر افتادم ...نه میتونم آرزوی داشتن دوباره اون آغوشی رو بکنم که نمیخواد پناهم باشه و نه اجازه دارم مرگ بخوام چون کار نیمه تمامی دارم که حالا حالاها گیرم .
من مثل کسی هستم که دارن ذره ذره گوشت تن اش رو با چاقو جدا می کنن و هیچ کاری نمی تونه بکنه ... کسی که درد رو خیلی حس میکنه ... خیلی ...
روح وحشی