همیشه بهار من
خارهایت به چشم من
ای بهتر ز جان
بیرون بیا
ز پس پرده های حریر
خسته ام از این که هی بگویمت
آه من ندیدم تو را
نور آن دو چشم نرگس ات
که می تابد بر بی تابی این واژگان
رنگ و لعابی میگیرند به خویش
و راز تو برون می افتد ز پرده ها
انکار مکن که اینجا بوده ای
عطر نفس هایت
سرخی لبخندهایت
و تب انگشتانت
جا می ماند بر نام من
بیرون بیا
خسته ام از این بازی مدام
روح وحشی