بچه که بودم یه همسایه داشتیم که خیلی هم دوست بودیم .بعد از یه مدت سر چیزای الکی با من قهر کرد و آخرش هم نفهمیدم چرا .
هر چی یادگاری داده بودم بهش بهم پس داد و فوری هم رفت با همسایه اونوری ما دوست شد و بازی میکرد باهاش .
منو که می دید روی خودشو میکرد اونور که یعنی باهات قهرم یا ندیدمت و شروع میکرد به بازی و بپر بپر اما ...
اما همیشه از لای در خونه زل می زد به خونه ی ما که ببینه من کی میام تووی کوچه و با کی بازی میکنم ..
چند وقت بعد متوجه شدم همیشه پشت پنجره ی پذیرایی شون از لای پرده حیاط ما رو نگاه میکنه .
اولش حرصم دراومد و به مامانم گفتم . مامانم گفت ولش کن بچه است دیگه . اما وقتی می دیدم چطور میخواد لج منو دربیاره و الکی با بقیه بچه ها گرم میگیره در عین حال تمام مدت من رو رصد میکنه تازه دوزاریم افتاد که جریان چیه و دیگه سکوت کردم و ندید گرفتمش ...
تا اینکه چند وقت بعد مامانش به مامانم گفت که افسردگی گرفته . من نمیدونستم افسردگی چیه فقط فهمیدم همش میشینه پشت پنجره و زل میزنه خونه ی ما و هیچی هم نمیگه .
مامانم گفت برو باهاش آشتی کن .منم که کلا اهل قهر و اینجور چیزا نبودم رفتم در خونه اشون . مامانش هر چی صداش کرد اما نیومد و محل ام نذاشت . منم لی لی کنان برگشتم خونه و به مامانم گفتم که رفتم اما اون هنوز قهره . مامانم بوسم کرد و گفت عیبی نداره اون مریضه براش دعا کن .
روح وحشی
پ.ن. برات شفای عاجل از خدا میخوام