دیوانه ای در من
فریاد می زند
بر دست و پایش هزاران زنجیر
سراپا خونین
جگرش در دست هایش
می چکد از آن درد
چیزی به تکرار میگوید
چیزی شبیه فغان
واژه ای نامفهوم
آمیخته به درد
پر از مهر
می راند به زبان
...
نوازش هایم
بیهوده
تیمارم
بی نیاز
میخندد به من
برو خود را باش
من در این جنون
من در این درد و رنج
شادم
سرخوشم
تو برو خود را باش
..
دیوانه ایست در من
او میخندد
من می گریم
.
ما هر دو در زنجیریم
روح وحشی