سکوت می شکند
و چشم هایت
طلوع می کنند
از پشت خیال
که همچو کوهی استوار
تکیه گاه من است
در این روزهای پر درد
فرو می ریزد
قطره ای داغ
از اندوه چشمانم
و زیر لب
آرام و شمرده
زمزمه میکند زنی در من
خلوت خویش را
چرا ؟!
چرا ؟!
پاسخی نیست
نخواهد بود
دستی دلم را به چنگ میگیرد
میفشارد
میفشارد
و عصاره ی آن
قطره ای میشود خونین
میچکد
و می غلطد بر لبانم
آدینه را تلخ می کند
و بر زهر تنهایی ام می افزاید
مکرر
مکرر
آینه ایست روبروی من
زنی در آن نگاهش دوخته به من
نمی شناسمش
چشم هایش سرخ
لب هایش لرزان
مضطرب میشوم
وحشت مرا میگیرد
آیا این منم ؟
بختک بر تمام لحظه هایم افتاده
نه هشیارم
نه خفته
نه شادم
نه اندوهگین
گم شده ام در ابهام یک سوال
چرا ؟!
چرا ؟!
چرا ؟!
روح وحشی
پ.ن. چرا ؟!