من از تبار وفا بودم
از دیار سبز ِ عشق
دلبرک من اما
با آن دو چشم وحشی َش
از قبیله ی شکارچیان
که در سکوت وهم انگیز شب
تن ات را به آتش می کشند
تا که آهوی روح تو در پی پناه
لرزان چو بید
عریان چو طفل رهیده از رَحِم
بِگُریزید به آغوش شهوت شان
شهوت ِ بی پایان بلعیدن ات
تا به جان
آری من از تبار وفا بودم
و از دیار عشق
سراسر دل
سراسر وفا
دلبرک من اما
با آن دندان های گرگ وار
با آن انگشتان بلند ِحریص
با آن دهان ِ بزرگ سرخ
از قبیله ی هوی و هوس
که درید پیکرم
و به رسم قدیم ِ هر کارزار
برد به غنیمت
دلم را ز میان سینه ام
و من اکنون زنی پا به گور
زنی بی دلم
خزیده به کنج خلوت ِ اشتیاقی سیاه
در کمین ِ مردی از قبیله ی مرگ دل واحساس
مردی از دیار خون
تا که بستانم دلم
بستانم دل اش
به رسم قدیم کارزار عشق
که در نهایت
پیروزی با من است
...
روح وحشی
پ.ن. چه خوابی رفتم نیم ساعت .فوق العاده بود .خواب بود یا یه رویای صادقه نمیدونم اما برعکس هر روز بعد از خواب حسابی شارژم . پیشانی به پیشانی ات نهاده ربودم بوسه ها ...ربودی بوسه ها ...به تکرار دیروزها که رفت ...
( آه اگر روزی صدای تو ؛ گوشه ی آواز من باشد. آه اگر دیروز برگردد.لحظه ای امروز من باشد.قلعه ی من 4دیوارش ز هم پاشد) قطعه ای از ترانه ای از اصلانی