می گذرد اینروزها
می گذرد
و روزی نه چندان دور
خواهی خندید به سخره
به اندوه نشسته بر چشمان ات
به اشک هایی که بی وقت
می غلطیدند بر گونه ها
و کویر ترک خورده لبانت
این جهان رفتنیست
و هر آنچه در اوست
و من نیز
و تو نیز
دل مبند به هیچ
دل مبند
و هنوز چیزی شبیه پنجه هایی سترگ
چنگ می زنند
چنگ می زنند دل ام را
پاهایم از آن من نیستند
زمان را گم میکنم
دیروز های پوسیده
و امروز و فرداهای کال را
مبدا تقویم من
هجرت شوق است
از شهر نگاهم به ناپیدا
مبدا تقویم من
تولد حسرت بوسه هایی است پاک
بر گونه های تب کرده ام
خسته م از نقاب لبخند
از اینکه بگویم حال من خوب است
حال من بد است
بدتر از بد
میسوزم از درون
ذوب میشم بر این لحظه های لجوج
و شهوت نوشتن از عشق
سیراب نمیشود هرگز
مینویسم و می نویسم
تا خون بچکد از انگشتانم
با خود زمزمه می کنم
چه خوشبخت بودم
اگر مرا آنگونه که میخواستم
میخواستند
مهربان و استوار
نه هوسناک و پر از خودخواهی
و چه غم انگیزست این هجر جهنمی
چه غم انگیزست
در لب آب زیستن و تشنه بودن
چشمه ی عشق را جوشیدن
و در حسرت قطره ای سوختن
سوختن
سوختن تا مرز مرگ
و نرسیدن به انتها
بگذر از من زندگی
من دیریست که گذشته ام از تو
و مردمانت نیز از من
میشنوی غریو سهمگین مرگ را
بگذار بروم
مرا میخواند
مرا میخواند
روح وحشی