مینشینم
بر گذرگاه زمان
تقاطع دیروز و فردا
به تماشای عبورهای مکرر
پاهایی عجول
دست هایی بی هدف
و چشم هایی خشکیده در حدقه
گلی میبینم
روییده بر دیوار کاهگلی
بی تاب یک نگاه
غرق رویای ستودنش
و عطرش در حسرت ریه ای پاک
حوضچه ای فیروزه ای
در دلش فواره ای کوچک
در انتظار دستی پر از عطش
می گرید بر زمین
آسمان
آبی و صاف
تنهاتر از من
هیچ نگاه
هیچ دعا
بر می خیزم
پر از اندوه و واسفا
می روم به دیروزها ...
روح وحشی