بچه که بودم یه موتور پلیس بهم زد و پام شکست . چهل روز تووی گچ بود .مدرسه هم نمیتونستم برم چون خیلی ناجور بود . حیاط داشتیم و هوا هم عالی بود .من اغلب می نشستم تووی حیاط تا ظهر بشه و بچه ها از مدرسه بیان .دختر و پسر میومدن سراغم .هم درس هارو بهم میدادن و هم می نشستن و روی گچ پام نقاشی میکردن ؛برچسب کارتونی می چسبوندن ؛مطلب مینوشتن . خلاصه گچ پای من شده بود دیوار یادگاری . خیلی قشنگ شده بود. کاش عقلم می رسید و نگهش می داشتم .چه میدونستم یه روز که بزرگ بشم تکنولوژی اینقدر آدم هارو از هم دور میکنه . هیچی بدتر از خونه نشینی نیست .بخصوص در این قرن که من بهش میگم عصر تنهایی . نهایت ارتباط یه آدم که مجبوره چند صباحی خونه باشه اینه که وبگردی کنه . کتاب هم که قربونش برم با ما ایرونی ها قهره ( ما قهر نیستیما اون قهره !) ...
اون دوستای کودکی که در اون شرایط تنهام نذاشتن وقتی بزرگتر شدم و دم کنکور ...یه روز که بدجور گرفتار شده بودم و شدیدا مستاصل بدون اینکه من چیزی بگم مثل فرشته ها تووی زندگیم هبوط کردن و کمکم کردن تا از پس مشکلاتم بربیام ...
چه روزهایی بود . روزهای صدا و تصویر واقعی . نفس و دست های گرم . لبخندهای مهربانی ...
الان همه چیز شده مجازی ...
مرگ بر تکنولوژی ...
روح وحشی