صدای نفس های پر شهوت اش
در گوش هایم
حس زمهریر زمستانی
روی پوست گردنم
تمام بار زندگی
درون سرم
دست هایم آویزان
لهیده و پر از خون
انگشتان پاهایم در انفجار درد
چشم هایم
حبس در ظلمتی بی پایان
من امروز با مرگ همخوابگی کردم
بطن من از اندوه او آبستن
پیکرم گرم
قلبم پر از زندگی
ذوب کرد اما انجمادش را
و جاری بر کف اتاق
زبون و بی سلاح
به پای من افتاد
چون هیچ
من امروز مرگ را به چشم خود دیدم
روح وحشی