روبروی ساعت رومیری می نشینم . به آن زل میزنم . عقربه ها می چرخند و 6 عصر را نشان می دهند .
لبخندی تلخ می نشیند روی صورتم . عقربه ها باز هم میچرخند بی آنکه به من توجه کنند. ساعت 7 عصر است .
حوصله ام سر می رود . گذشته را مرور می کنم . گریه ام می گیرد . عقربه ها می چرخند .ساعت 8 است.
ساعت 10:45 شب است . من آبی به صورتم می زنم . چای می ریزم . موسیقی پخش میشود و تکه ای شیرینی در بشقاب من است . شعری می خوانم . شعری که دلم را می نوازد . عقربه ها می چرخند .
ساعت 11 شب است و من بیهوده به زمان دلخوش بودم ...
روح وحشی
پ.ن. از 250 دقیقه فقط 15 دقیقه ی آن را زندگی کردم ...
لبخندی تلخ می نشیند روی صورتم . عقربه ها باز هم میچرخند بی آنکه به من توجه کنند. ساعت 7 عصر است .
حوصله ام سر می رود . گذشته را مرور می کنم . گریه ام می گیرد . عقربه ها می چرخند .ساعت 8 است.
ساعت 10:45 شب است . من آبی به صورتم می زنم . چای می ریزم . موسیقی پخش میشود و تکه ای شیرینی در بشقاب من است . شعری می خوانم . شعری که دلم را می نوازد . عقربه ها می چرخند .
ساعت 11 شب است و من بیهوده به زمان دلخوش بودم ...
روح وحشی
پ.ن. از 250 دقیقه فقط 15 دقیقه ی آن را زندگی کردم ...