شعر زیباییه
عشق و هوس
مریدی به ره مانده با سوز و آه # به پیری دل آگاه شد دادخواه
که این عشق و افسانهٔ عشق چیست کدام است ره؟
رهرو عشق کیست؟
سخن بیشمار است و پر رمز و راز ولی نیست
روشنگر و چاره ساز
نکرده کسی فاش اسرارِ عشق هوس را چه
نقشی است در کارِ عشق
حدیث دل و عشق را فاش کن هوس را
بپرداز و کنکاش کن
چو پیرش به پاسخ سخن ساز شد گشایندهٔ پردهٔ راز شد
خَلقْْنای حق مایهاش عشق بود نَفَختُ
به سرمایهٔ عشق بود
مراتب فزون است در کار عشق که هرکس نباشد
سزاوار عشق
از اول هوس بهری از عشق شد به دنیای دل
نهری از عشق شد
هوس همچو رود است و عشقست بحر به دریا سرافکنده بسیار نهر
ولی بیشمار است و بسیار رود که در
شورهزاری برد سر فرود
بسی عشقها هم مجازی بود که هر چند
زیباست بازی بود
هوس راه دارد به قاموس عشق ولی ره ندارد
به ناموس عشق
هوس شهوت و قیل و قالست و ناز هوس نیست جز
کار نفس و نیاز
غریزه بود اصل کار هوس دو صد نوع
آنست در دسترس
هوس گاه چون راه و رسم خری است که بدویترین کار
وحشیگری است
چو خر هر که شد از هوس خام و پست هوسباز مسخی است شهوتپرست
گهی هم هوسباز مردم فریب به کار
تعصب بود با رقیب
به مثل خروسان بود سربهزیر در اظهار
دلدادگی بینظیر
همانند خر نیست دنبال زور هوس چشم
او را نکردست کور
بسی شوخ و شنگ است و ناز آورد کشد پر و بال و نیاز آورد
هوس گر شود نابع مهر و ناز به عشق
مجازی شود چاره ساز
دوصد گونه عشق مجازی بود سخن سازی و
عشق بازی بود
نمودار آن شیوه بلبل است که او
ظاهرا دوستدار گل است
نه در عشق صافی بودنی صدیق نه دلدادهای
باوفا و شفیق
شب و روز با داد و آواز خود کند فاش
هر گوشهای راز خود
ندارند رندان به عشقش نظر چو از هجر
گل میکند شور و شر
که این های و هو شیوه خامی است به فتوای عشاق بدنامی است
گل از بلبل مست دارد هراس که در عشق
او نیست یکتاشناس
به هرجا گلی هست رو میکند دل و دیده
را سوی او میکند
به دامان گل مینشیند به ناز کند با
یکی غنچه راز و نیاز
پگاه است دلدادهٔ نسترن به صد
ناز از عشق دارد سخن
پسین فارغ از بام او میپرد گریبان
به شاخی دگر میدرد
چو بیسوز و ساز است فریاد او فریب است
غوغای بیداد او
مجازیست این عشق و بیحاصلست که بلبل پیرنگ
و بوی گل است
گل و عشق او نیز باشد مجاز که بیشور
و حالست و بیرمز و راز
بود گل پی دلبری شوختر صبا
نیست از راز گل باخبر
به بوی خوش و رنگ رخسار خویش صبا را کشاند به بازار خویش
به ناز و ادا چهرهسازد عیان هوس را
به صد برگ دارد نهان
صبا چون شود واله و بیقرار گلش
میکند با صد افسون شکار
گریبان به سودای او میدرد به
بستان پی وصل ره میبرد
ولی این همه نیست پایان عشق هوس بازی
دوستداران عشق
که گل از نسیمی بلرزد دلش صبا
میکند واله و مضطرش
که او نیز در بند ریب و ریاست هوس
رهنمای چنین عشقهاست
هوس گر نبود این اداها نبود صبا را
گذر سوی گلها نبود
که عاشق اگر جامه بر تن درد ریا را
ببازار عشق آورد
هیاهو و غوغا فریب است و کید که عشق
است بیدام و صیاد و صید
ندارد بها عشق گل یا صبا هوس
پیش رندان ندارد بها
دگر عشق غوغای پروانه است که گویند
مفتون و دیوانه است
زهر گوشه پر میکشد سوی شمع چو بیند عیان
آتش روی شمع
زند خویش بر شعله تا جان دهد دل و جان
شیرین به جانان دهد
چنین عشق هم نیست یک عشق پاک ریا کرده این
عشق را تابناک
در آتش چو جان پیش جانان نهد به آن
نور باران نمایش دهد
سحر نیز با جلوه و شور و شر به
بستان کشد بال و پر بیخبر
نه شیدا بود او نه یکتاپرست که
در باغ هم هست پروانه مست
بود عشق او گل به هنگام روز شب از
شعلهٔ شمع در تاب و سوز
به دنیای عشاق این عشق نیست که عشق از
ریا و تظاهر بریاست
نمودی دگر دارد از عشق شمع که شوری به
سر دارد از عشق شمع
بود عاشقی صادق و حقطلب که میسوزد
از آتش تاب و تب
چو سودای عشقی به سر پرورد در اندیشه
عمری به سر میبرد
همی جوشدش دیگ سودای سر دلش سرد و
افسرده در پای سر
به سر آتش خویش دارد عیان ولی نیست
روشن دلش در نهان
که او عشقبازیست چونان حکیم که در پرتو
عقل جوید قدیم
نداند که هم راه و هم راهبر بود آتش
دل نه سودای سر
که با عشق دل میشود راه طی چه حاصل
بسوزد اگر جان وی
یکی نوع دیگر از این مکر و فن بود عشق
پالودهٔ مرد و زن
درین عشق عاشق بجان وامق است به معشوق دل بسته و شایق است
بود ذکر فکر و امیدش وصال نبندد بجز
نقش او در خیال
چنین عشق فانی است در روزگار نیابد از این
عشقها کس قرار
چو معشوق در خاک گیرد مکان ندارد دگر سود آه و فغان
چنین عشق هرچند والا بود کجا در
خورِ رند شیدا بود
از این گونه عشق مجازی بسی است هوس باشد این
گونهها عشق نیست
وز آنها توان نردبان ساختن به کار
دل و عشق پرداختن
که گه سوز و ساز مجازی عشق شود مایهٔ پاک سازی عشق
چو عاشق گریزد ز دام هوس به دنیای
دل نیست همتاش کس
گذشتن به یک لحظه از هفت خان رسیدن به
وادی دلدادگان
خداگونه با حق درآمیختن جهان
را به مستی برانگیختن
شدن عاشقی صادق و سوخته به دنیای
مستان دل افروخته
روا باشد اینها به فتوای عشق اگر دل
شود مست و شیدای عشق
که عشق حقیقی است غیر از مجاز مبراست از کید
و آز و نیاز
حقیقی است عشقی که بی هستی است همه شور و شیدایی
و مستی است
به دنیای دل گر شوی راهبر دهد
جانت از عشق صوفی خبر
بدانی کزین عشقها برتر است حدیثی است
کز دیده و باور است
که صوفی چو بلبل نواییش نیست غمش هست در
دل صداییش نیست
به صد شاخه هر روز کی میپرد که عمری به
یک قبله سجده بَرَد
چو گل نیست دلبستهٔ رنگ و بو که بیرنگ
بودن، بود رنگ او
نباشد چو پروانه اهل ریا که
صوفی ندارد به کس اعتنا
چو شمعش به سر نیست سودا و سوز دلی پر شرر دارد و جان فروز
دل صوفی رند با آن کسی است که حیران و
سرگشتهٔ او بسی است
زذاتش ندارد نشانی به دست دلش از
شراب صفاتست مست
به مهر و به قهر و به لطفش خوش است بود راضی آن دم که
در آتش است
نخواهد، نه دنیا نه عقبی از او نه با او
سخن دارد و گفتگو
چو دلدار باقی و پاینده است شب و
روز عشقش فزاینده است
چنین صوفی از خویش بگسسته است رها از دو دنیا به حق بسته است
شده با خداوند خود آشنا خدایش
شده سوی حق رهنما
عشق و هوس
مریدی به ره مانده با سوز و آه # به پیری دل آگاه شد دادخواه
که این عشق و افسانهٔ عشق چیست کدام است ره؟
رهرو عشق کیست؟
سخن بیشمار است و پر رمز و راز ولی نیست
روشنگر و چاره ساز
نکرده کسی فاش اسرارِ عشق هوس را چه
نقشی است در کارِ عشق
حدیث دل و عشق را فاش کن هوس را
بپرداز و کنکاش کن
چو پیرش به پاسخ سخن ساز شد گشایندهٔ پردهٔ راز شد
خَلقْْنای حق مایهاش عشق بود نَفَختُ
به سرمایهٔ عشق بود
مراتب فزون است در کار عشق که هرکس نباشد
سزاوار عشق
از اول هوس بهری از عشق شد به دنیای دل
نهری از عشق شد
هوس همچو رود است و عشقست بحر به دریا سرافکنده بسیار نهر
ولی بیشمار است و بسیار رود که در
شورهزاری برد سر فرود
بسی عشقها هم مجازی بود که هر چند
زیباست بازی بود
هوس راه دارد به قاموس عشق ولی ره ندارد
به ناموس عشق
هوس شهوت و قیل و قالست و ناز هوس نیست جز
کار نفس و نیاز
غریزه بود اصل کار هوس دو صد نوع
آنست در دسترس
هوس گاه چون راه و رسم خری است که بدویترین کار
وحشیگری است
چو خر هر که شد از هوس خام و پست هوسباز مسخی است شهوتپرست
گهی هم هوسباز مردم فریب به کار
تعصب بود با رقیب
به مثل خروسان بود سربهزیر در اظهار
دلدادگی بینظیر
همانند خر نیست دنبال زور هوس چشم
او را نکردست کور
بسی شوخ و شنگ است و ناز آورد کشد پر و بال و نیاز آورد
هوس گر شود نابع مهر و ناز به عشق
مجازی شود چاره ساز
دوصد گونه عشق مجازی بود سخن سازی و
عشق بازی بود
نمودار آن شیوه بلبل است که او
ظاهرا دوستدار گل است
نه در عشق صافی بودنی صدیق نه دلدادهای
باوفا و شفیق
شب و روز با داد و آواز خود کند فاش
هر گوشهای راز خود
ندارند رندان به عشقش نظر چو از هجر
گل میکند شور و شر
که این های و هو شیوه خامی است به فتوای عشاق بدنامی است
گل از بلبل مست دارد هراس که در عشق
او نیست یکتاشناس
به هرجا گلی هست رو میکند دل و دیده
را سوی او میکند
به دامان گل مینشیند به ناز کند با
یکی غنچه راز و نیاز
پگاه است دلدادهٔ نسترن به صد
ناز از عشق دارد سخن
پسین فارغ از بام او میپرد گریبان
به شاخی دگر میدرد
چو بیسوز و ساز است فریاد او فریب است
غوغای بیداد او
مجازیست این عشق و بیحاصلست که بلبل پیرنگ
و بوی گل است
گل و عشق او نیز باشد مجاز که بیشور
و حالست و بیرمز و راز
بود گل پی دلبری شوختر صبا
نیست از راز گل باخبر
به بوی خوش و رنگ رخسار خویش صبا را کشاند به بازار خویش
به ناز و ادا چهرهسازد عیان هوس را
به صد برگ دارد نهان
صبا چون شود واله و بیقرار گلش
میکند با صد افسون شکار
گریبان به سودای او میدرد به
بستان پی وصل ره میبرد
ولی این همه نیست پایان عشق هوس بازی
دوستداران عشق
که گل از نسیمی بلرزد دلش صبا
میکند واله و مضطرش
که او نیز در بند ریب و ریاست هوس
رهنمای چنین عشقهاست
هوس گر نبود این اداها نبود صبا را
گذر سوی گلها نبود
که عاشق اگر جامه بر تن درد ریا را
ببازار عشق آورد
هیاهو و غوغا فریب است و کید که عشق
است بیدام و صیاد و صید
ندارد بها عشق گل یا صبا هوس
پیش رندان ندارد بها
دگر عشق غوغای پروانه است که گویند
مفتون و دیوانه است
زهر گوشه پر میکشد سوی شمع چو بیند عیان
آتش روی شمع
زند خویش بر شعله تا جان دهد دل و جان
شیرین به جانان دهد
چنین عشق هم نیست یک عشق پاک ریا کرده این
عشق را تابناک
در آتش چو جان پیش جانان نهد به آن
نور باران نمایش دهد
سحر نیز با جلوه و شور و شر به
بستان کشد بال و پر بیخبر
نه شیدا بود او نه یکتاپرست که
در باغ هم هست پروانه مست
بود عشق او گل به هنگام روز شب از
شعلهٔ شمع در تاب و سوز
به دنیای عشاق این عشق نیست که عشق از
ریا و تظاهر بریاست
نمودی دگر دارد از عشق شمع که شوری به
سر دارد از عشق شمع
بود عاشقی صادق و حقطلب که میسوزد
از آتش تاب و تب
چو سودای عشقی به سر پرورد در اندیشه
عمری به سر میبرد
همی جوشدش دیگ سودای سر دلش سرد و
افسرده در پای سر
به سر آتش خویش دارد عیان ولی نیست
روشن دلش در نهان
که او عشقبازیست چونان حکیم که در پرتو
عقل جوید قدیم
نداند که هم راه و هم راهبر بود آتش
دل نه سودای سر
که با عشق دل میشود راه طی چه حاصل
بسوزد اگر جان وی
یکی نوع دیگر از این مکر و فن بود عشق
پالودهٔ مرد و زن
درین عشق عاشق بجان وامق است به معشوق دل بسته و شایق است
بود ذکر فکر و امیدش وصال نبندد بجز
نقش او در خیال
چنین عشق فانی است در روزگار نیابد از این
عشقها کس قرار
چو معشوق در خاک گیرد مکان ندارد دگر سود آه و فغان
چنین عشق هرچند والا بود کجا در
خورِ رند شیدا بود
از این گونه عشق مجازی بسی است هوس باشد این
گونهها عشق نیست
وز آنها توان نردبان ساختن به کار
دل و عشق پرداختن
که گه سوز و ساز مجازی عشق شود مایهٔ پاک سازی عشق
چو عاشق گریزد ز دام هوس به دنیای
دل نیست همتاش کس
گذشتن به یک لحظه از هفت خان رسیدن به
وادی دلدادگان
خداگونه با حق درآمیختن جهان
را به مستی برانگیختن
شدن عاشقی صادق و سوخته به دنیای
مستان دل افروخته
روا باشد اینها به فتوای عشق اگر دل
شود مست و شیدای عشق
که عشق حقیقی است غیر از مجاز مبراست از کید
و آز و نیاز
حقیقی است عشقی که بی هستی است همه شور و شیدایی
و مستی است
به دنیای دل گر شوی راهبر دهد
جانت از عشق صوفی خبر
بدانی کزین عشقها برتر است حدیثی است
کز دیده و باور است
که صوفی چو بلبل نواییش نیست غمش هست در
دل صداییش نیست
به صد شاخه هر روز کی میپرد که عمری به
یک قبله سجده بَرَد
چو گل نیست دلبستهٔ رنگ و بو که بیرنگ
بودن، بود رنگ او
نباشد چو پروانه اهل ریا که
صوفی ندارد به کس اعتنا
چو شمعش به سر نیست سودا و سوز دلی پر شرر دارد و جان فروز
دل صوفی رند با آن کسی است که حیران و
سرگشتهٔ او بسی است
زذاتش ندارد نشانی به دست دلش از
شراب صفاتست مست
به مهر و به قهر و به لطفش خوش است بود راضی آن دم که
در آتش است
نخواهد، نه دنیا نه عقبی از او نه با او
سخن دارد و گفتگو
چو دلدار باقی و پاینده است شب و
روز عشقش فزاینده است
چنین صوفی از خویش بگسسته است رها از دو دنیا به حق بسته است
شده با خداوند خود آشنا خدایش
شده سوی حق رهنما