می بارد از آسمان
نور
سکوت
و تردید بی صدای ابرها
بباریم
نباریم
ذهنی مغشوش
ورای مه
قدم میزند خیسی علف ها را
و کتاب دیروز
خزان میشود برگ به برگ
در دهان باد
موریانه ها
عجول در شکستن سکوت
شبنم ها در عصیان با تردید ابرها
و ظلمت سرد اتاق در کمین آنسوی پرده ها
پیش می روند عقربه ها
بی تفاوت به هذیان های زندگی
به رسم تمام ساعت ها
آشوب است
در رگی سرخ
طپش گنگ احساس را
پسمانده های دیروز میپوسند
و حشرات
موش ها را میجوند
موذیانه
ته مانده های خاطرات
کم کم هضم میشوند
در شکم روزمرگی
و دیگر ردی نخواهد ماند از اندوه بیقرار مهتاب
در بستر خواب مرداب
...
جنگ و صلح
تولد و مرگ
عشق و سنگدلی
مهربانی و خشم
زندگی ...
..
باور میکنم
هذیان ذهن را
مستی شراب
نشئگی افیون
صعود دوپامین
.
عقل
عین دیوانگی است
روح وحشی