پنجره ای می خواهم
رو به برق چشمانت
که بپیچد در من
آواز شادی آن خنده ها
از میان لب هایی
که ...
آه ...
شاید که فاصله ای باشد
هیچ
بین من و خوشبختی تو
و من روی صندلی که جیر جیر می کند
و تو آن سوی من
با پاهایی که می دود
و کودکی که قند در دل ت آب می کند
زمین را فتح کنی
و من روی بستری سرد
که تا سحر بیدارست و درد می کشد همره من
و تو آن سوی من
با زنی زیبا شب را فتح کنی
من باشم و پنجره ای رو به خوشبختی تو
و انگشتانی که خیال تو را
می نوازد آرام آرام
تا که بمیرد زندگی
تا سکوت صندلی
تا مرگ بیداری ِ شب ها
من باشم و پنجره ای رو به سبزی تو
و فنجانی پر از عصاره ی تلخ دیروز
آغشته به شیرینی امروز
من باشم و فاصله ای هیچ
تا تو
...
روح وحشی